جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

آخرین مطالب

خدا خدا می کردم لال نشم ، خداخدا می کردم از این لال بودنم کم بشه چون میدونم این لال بودن برای من ساجده ای که اینقدر برون گرا هستم که مادرم بهم میگه ولگرد گرا ، خوب نیست . مثل مرگه ... مرگ ... خدا خدا می کردم بتونم حرفمو بزنم ، مادامی که هزاری حرف توی سرم دارن رژه میرن و امشب وقتی زیر سرم بودم فقط از شدت حرف ها فقط بغض می شدم ، اشک می شدم و میباریدم . تو ذهنم هزاری حرف میومد و می رفت . امروز قرار بود تولد خواهرم رو با دوستاش بگیرم و غافلگیرش کنم . از مدت ها قبل برنامش رو ریخته بودم ، دوست هاش رو پیدا کرده بودم و باهاشون هماهنگ کرده بودم ... زیادی دارم محبت می کنم شاید ! اما فکر می کنم او هم کسی رو نداره و تنهاس ، درد داره و داره اذیت میشه شاید مثل من که بارهای سنگین رو دوشمه نه اما کیو جز من داره ؟! اما وسط تولد باز هم حس غم داشتم . فقط دلم می خواست گریه کنم ، فقط دلم می خواست بزنم بیرون . وقتی مهدی اومد دنبالم از ته ته دلم خوشحال شدم . دعوام کردن ، بخاطر حمافت ها و خریت هام دوست خواهرم و خواهرم دعوام کردن ، تحت استرس قرار گرفتم و حالم شروع کرد بد شدن . هیچی نگفتم ... مهدی که اومد دنبالم رفتم باهاش و گفتم منو دم درمانگاه پیاده کن چون میدونستم رفته رفته وقتی داره حالم هی بد میشه یعنی امشب تا صبح جون بدم ! بعنی یه حمله ی شدید ... انگار یکی دستشو گذاشته بود روی راه نفسم ، هی داشت تنگ و تنگ تر می شد ، هی نفس کشیدن سخت تر می شد و درد من بیشتر می شد . پشت سرم شروع کرده بود به سوختن و لب هام رو حس نمی کردم . پیادم کرد و چون باید آب هم می خورم تحت نظر بابا باشه بهش پیام دادم من درمانگاه میرم یه ذره ناخوشم . مهدی اون دست خیابون پیادم کرد . تمام مدت توی خونه آنا که حالم شروع به بد شدن کرد با خودم تو جدال بودم یعنی چی هر شب هر شب درمانگاه ! پریشب فشارت پایین بود و حالت بد شد بهت سرم زدن یعنی چی هر شب دکتری ؟! خوشت میاد ؟! نکنه معتاد دارو هایی شدی که بهت تزریق می کنن از اونور یه صدایی می گفت ولی تو قول دادی ، به خودت به عزیزات که برای حالت اهمیت قایل بشی . حال بدت برات مهم باشه و هروقت حس کردی نمی تونی کنترلش کنی بری دکتر تا اون ها کمکت کنن کنترلش کنی و میدونی امشب تا صبح درد خواهی کشید و نفس نمی تونی بکشی . با خودم گفتم یه فیش می گیرم فقط فشارم رو چک کنم اما دم پذیرش چشم هامو بستم و گفتم تو به حال خوب ساجده قول دادی و یه فیش پزشک عمومی گرفتم . وقتی دیگه حتی نمیتونستم بشینم و دکتر ازم خواست دراز بکشم تا کار هامو بکنه و دارو هام رو بنویسه و برام تزریق کنن . پدرم زنگ زد ، دعوا کرد ، داد و بیداد و من فقط توی درمانگاه تو همون حالت بغض می کردم . داد میزد می گفت درمانگاه چه خبره هر شب هرشب و چون درک نمیکنه حال بد من رو ، حمله پنیک رو ، این حال بد رو ، سوختن پشت سرم ، بی حس شدن لب هام این نفس تنگی و این ضربان ضعیف بالا و فشار پایین رو بهش می گفتم دلم درد می کنه . هر بار که حالم بد میشد و میشه بهش می گم دلم درد می کنه و بعد طی کردن پروسه نبات داغ خوردی مسکن بخور و نیم ساعت بشین و وقتی دارم به حال مرگ میوفتم میگه خودت میدونی و من میرم نزدیک ترین مرکز درمانی . بابا پنیک رو درک نمی کنه ، افسردگی و اضطراب ، فکر مرگی که داره من رو میخوره رو درک نمی کنه و من مجبورم با درد جسمی روش سرپوش بگذارم . همش تو سرم داشتم سرش داد می کشیدم که تو باعثشی ، همش داشتم فریاد می زدم که شماها باعثشین ! تو ! مامان ! همتون ... چرا نمی خواین درک کنین حالم بده ؟! چرا هیچ وقت نفهمیدی وقتی حالم بده حتی وقتی دلم درد می کنه واقعا و حمله پنیک نیست نباید سرم داد بکشی و بهم استرس شدیدتری رو وارد کنی . گفت فردا عصر میبرمت دکتر و قطع کرد و من استرس شدید اینکه به دکتر فردا عصر چی باید بگم ؟! ... تناقض و فکر شدید اینکه هرشب هرشب نمیشه زیر سرم باشی ! نمیشه درمانگاه باشی ! نمیشه حالت بد باشه ... بعد تصمیم موکد اینکه برم خودم رو بستری کنم . اینکه بابامو راضی کنم اینکه دنبال راه های راضی کردنش بگردم تا اون ها من و از بابا دور نگه دارن و بهم برسن و اگه لازمه هر شب هرشب تحت نظر باشم اون ها حواسشون بهم باشه ، لعنت به کشور جهان سوم ... لعنت به انگ بیمار روانی ای که شما روانیش کردین ! تو ذهنم حتی مصمم شدم به دکترم بگم با پدرم حرف بزنه با اینکه شدیدا دلم نمی خواد با هیچ کدوم از خانوادم در ارتباط باشه چون نمی خوام تنها پناهم رو از دست بدم ... حالم بده ، حالم خیلی بده و فقط گریه کردم ... فقط فقط فقط ...

دوست دارم الان به پدرم پیام بدم و هرچی تو دلمه بگم ! بگم من حالم بده از تو توقع دارم درک کنی . تو ذهنم میرم تو بالکن، میرم رو پل ، میرم تو خیابون و فریاد میزنم ! داد میزنم می گم به خدا حالم بده ... به خدا دیگه نمیتونم ...

توی گوشیم به خیلی از مخاطبام پیام دادم . تا فقط با یکی بتونم حرف بزنم . یکی من رو بشنوه ... یکی باهام حرف بزنه ... و توی این جدال با خودم بودم که چرا همیشه من باید پیام بدم ! چرا یک دفعه یک نفرشون حال من رو نمیپرسه ... میدونن حالم بده چرا سراغم نمیان ... چرا فقط بدترم می کنن هم با بودنشون هم با نبودنشون . به عزیزی پیام بدم الان ناراحت من میشه منم که لالم چه کاری ازش برمیاد ! منم که نمیخوام حرف بزنم یا نمی تونم ... نمیدونم ...

آیا من کار درستی کردم اومدم درمانگاه ؟! وقتی پریشب درمانگاه بودم ... مگه حال بد خبر میکنه ؟! نکنه همش تلقین منه ... حرفای مامانم میاد تو سرم که تو میری درمانگاه میگی بهت سرم بزنن تا جلب توجه کنی .. اگرم اینطور باشه حتما یه چیزی کم دارم اما جلب توجه کیو بکنم ؟! ولی فشاری که ازم گرفت چی ؟! ولی ضربانم ، این نفس لعنتی که بالا نمیاد ! این میگرن کوفتی چی ؟! اصلا کیو دارم جلب توجهش رو بکنم ... حالم خیلی بده ... خیلی خیلی و فقط میبارم ... میگه از شدت حرف ، از چشم هات سرازیر میشه ... منم همینم دقیقا ...  

دکتر اومد پیشم گفت اگه حرفی داری در خدمتم ، فکر کنم خیلی چشمام حالش معلوم بود ... از تعریف کردن زندگیم خسته بودم از اینکه آدمای مختلف بدونن و هیچی تغییر نکنه حتی حال من ... اما برام زمان گذاشت ... برام زمان گذاشت و گوشم کرد ... آرووم شدم . سبک شدم ... هنوز به بستری فکر می کردم ، گوشه کناره های ذهنم هنوز اثراتی از فکر مرگ بود اما اومده بودی حالت خوب بشه ! تو به حال خوب ساجده قول داده بودی و از طرفی برنامه درسی جدیم از فردا شروع میشه ، نصف سرمم که رفت و کمی روی پا شدم ، برگشتم به پهلو دراز کشیدم . گفتم امشب اومدی دکتر حالت خوب بشه برای فردا ! فردا قراره شروع کنی بترکونی ... دکتر امشب یه حرفی زد ، گفت فردا روز اعدامت نیست ... چهار صبح قرار نیست اعدام بشی ... راست می گفت ... من چهار صبح قرار نبود اعدام بشم ولی می خواستم ساجده رو اعدام کنم . بکشمش ... با خودم تو جدال بودم ... حرف های پدرم ... همه چی ... الان که دارم می نویسم فکر کنم روند نوشتارم معلوم باشه از ابتداش تا همین الانش ... یه صعودی رو به امید داره و این یعنی با تعریف کردن حالم بهتر شده ... خیلی بهتر شده ... اما درمورد واژه به واژه اش هنوز دارم عذاب می کشم و فکرم درگیره ... خیلی درگیر ...

ممنون که وقت گذاشتین و منو شنیدین ...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۶

سوال جالبی است

سوال جالبی است تیتر وبلاگی که مرا به خواندش ترغیب کرد 

و پستی بود بس عجیب ...

و سوالی دردناک
که تمام ثانیه هایی را که جانم به لب آمد تا فراموششان کنم ، دوباره بر خاطرم زنده کرد ... 

" آخرین باری که به کسی کمک کردید ، به کی بوده ؟ " 

مادامی که ایستاده ام بر لب پرتگاهی بلند
و می بینم
خودم را
که در میان جان دادنی انبوه
دست و پا می زند ... 
هی غرق می شود 
و هی جانش به سر می آید
و هی نمی میرد
و هی نمی میرد 
و هی نمی میرد

چرا کمکش نمی کنم که بمیرد ؟!
راحت شود ... ؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۵

دوباره برگشته ام ...

دوباره برگشته ام به همین جایگاه تنهایی و دلتنگی

بعد از مدت ها

دوباره برگشته ام تا بگویم از تمام حرفهایی که خفه ام کرده اند

خفه ... 


ــــ

پ.ن : 


مجبورم کرده اید به کاری که با تمام وجود از او نفرت دارم

پس 

هرچه پیش آید نیز ، پای خودتان است

حتی اگر بخواهم از این خفت به قیمت مرگم ، جان سالم به در ببرم ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۰

لذت بخشه که دستتو حلقه کنی دور گردن اونی که مجبوری بهش بگی مامان و هی حلقه رو تنگ تر کنی

هی دست و پا بزنه

هی کبود شه

اونقدر تنگش کنی که دیگه دست و پا نزنه

سفید شه

سرد شه

و تو سر خاکش

برقصی !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۲۹

هر روزتو با یه فکر بیدار شی ،

با یه عشق بیدار شی

با یه امید ...

فکر کشتن مادرت

عشق خفه کردن مادرت

و امید مردن مادرت

آدمی به امید زندس 

و من هم

به امید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۲۸

این وبم مثل بقیه وب هایی که این چنین ساخته شدند و یا حذف شدند و یا متروک افتادند یه گوشه ...

این وبم قرار بود جای تمام احمق های اطرافم رو پر کنه ...

تا چقدر با در و دیوار و گل و بوته حرف بزنم ...

آدم نیاز داره شنیده بشه ...

حتی اگه این وب توهم شنیده شدن رو هم بهم بده قشنگه ،

شیرینه ....

اینکه بتونی از نفرت درونیت برا یکی بگی قشنگ و شیرینه ...

و بتونی هر وقت که حرف بی مورد زد اون ضربدر بالای صفحه رو بزنی از اونم شیرین تر ...

از این منجلاب برای یکی بگی و زندگی گندتو شرح بدی تا شاید خودت آرووم شی ...

هر بار نمیدونم چرا از این وب دور میوفتم

هر بار تا مرگ می رم و هر بار ....

این بارم تنهایی هام منو کشوندند به اینجایی که بعد ماه ها صفحشو باز کردم و دیدم نه نظری و نه ...

نه ؛ 

گدایی نمی کنم

زندگی خیلی وقته یادم داده گدایی نکنم که دیگران جای محبت نفرت تو کاسه ام میزارن و بس ... 

همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۲۷
همه ی خونه ها دعوا سر اینه بچشون رو مجبور کنن درس بخونه ، تو خونه ما کتابمونو قایم می کنن چادرمونو میدن دستمون از خونه میندازنمون بیرون در رو از تو قفل می کنن که نکنه درس بخونیم !
این سر نیم ترم بود به جهنم !
الان من فردا امتحان ترم دارم
از دیروز مهمون بازیاشون گرفته
صبح زودم بلند میشم بشینم لااقل اینا خوابن خبر مرگم یه چیزی بخونم با من بلند میشن ، تلویزیون رو روشن می کنن ، ولومش رو میزارن رو صد که از منتهی الیه جنوب سالن صداش برسه به منتهی الیه شمال آشپزخونه !
بعدم اینا که اصلا اهل تلفن نیستند اد همین الان تلفن رو میگیرن دستشون یه دفترچه به چه عظمت هم میگیرن دستشون شروع می کنن به زنگ زدن به هرچی آدم روی این کره ی خراب شده است که از تولد و سالگرد و عید رو تبریک بگن تا تسلیت مرگ رییس جمهور فلان ایالت زیر پونز نقشه !
عربده میزنن جیغ میکشن وای عزیزم تولدت مبارک ! صد سال به این سال ها !!!!!
بعدشم که اعتراض می کنی ، میگن چجوری تو میخوای برای کنکور بخونی !
دیروز نتونستی آزمون بدی چون به سر و صدا عادت نداشتی !!!!!!!
کنکورتو باید تو سر و صدا بخونی !
خودش یه کفایه امتحان داشت رسوامون کرد
از خونه پرتمون می کرد بیرون که تنها باشه بتونه درس بخونه
بدبختی اینه
بیچارگی اینه
میری کتابخونه باهات دعوا و خون و خونریزی که غلط میکنی بری کتابخونه مگه تو کنکوری هستی ! تو میخوای ادا در بیاری ! دختر اصیل تو خونه خودش میمیره !!! 
میری تو پارک بشینی خبر مرگت یه خاکی بریزی به سرت ، میگن دختره ..... !!!!!! دختر اصیل خبر مرگش ... !!!
اعتراضم میکنی همه اینجا برات قد علم میکنن که آره تو میخوای بگی من درس میخونم !
چنان دلتو میشکنن با برداشت هایی که از شدت نفهمی هاشون از تو میکنن که الله اعلم !
تا هشت شب میمونی مدرسه میان میگن .... !
اه ... 
بعدم که مثل الان میشینی به بدبختی و نگون بختی خودت گریه کنی میان به هم دیگه نشونت میدن میگن بیا ! دختره دیوانه شده !!!
بعدم میگی درس نمی خونم ، مجبورت می کنن بهشون باج بدی !
اگه درس نخونی باید بری پیش زن بابا جونت !!!!!!!!!!
من دقیقا وجه اشتراک این رو با اون کتاب قایم کردنشون نمی فهمم !!!
بابا ولم کنین
تو رو جان هرکی دوست دارین ولم کنین ...
از صبح جارو گرفتنشون گرفته
تبریکشون گرفته
جیغ و دست و هوراشون گرفته ... !
تهشم میگن ببینیم امتحان چی داره نمیفهمه روانی !
تهشم میگن مسئله تو نمیفهمی ولش کن
الان بچه داریشون گرفته
لعنت به این زندگی 
لعنت ...
درس میخونیم حواسمون پرت شه
بدتر میشه ... !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۸

همیشه اینجا از گله هام نوشتن

از بدی ها

از منفی ها

این بار میخوام

بلند بلند بلند 

داد بکشم ،

خدایا

شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت

خدایاااااااااااااااااااا

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم

مرسی که منو خوشحال میکنی :) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۲۰

دستم درد نمیکنه

اصلا برام مهم نیست قرمز شده 

ورم کرده یا کبود شده

گذاشتمش زیر آستینم ...

خوب کردم بهت گفتم روانی

این همه تو به من گفتی روانی

این همه من سکوت کردم 

این همه تو هرچی از دهنت در اومد به من گفتی

این همه من روانی هاشو شنیدم و تو خودم مردم

این همه گوشه ی مانتوی من رو کشیدی روبروی آینه و گفتی روانی رو ببین !

این همه ...

منم یه بار بهت گفتم روانی

یه بار تو تمام عمرم 

نفس راحت کشیدم

خالی شدم

از تمام این دو سال

که هرچی دلت خواست بهم گفتی

و تهش

جلوی همه انکار کردی

آره

امروز هرچی بهم گفتی صداتو ضبط کردم

دیگه صدای خودتو نمیتونی انکار کنی

امروز ...

آره

اگه عقدت خالی میشه

سمتم اثاث پرت کن

اگه عقدت خالی میشه

هرچی دلت میخواد بگو

اگه آرووم میشی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۱

رسما جفت پا تو زندگیته که بعدشم میگه علاقه ای به تجسس ندارم :) 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۸

حتما بدبخت تر از من هست

حتما بیچاره تر و یتیم تر از منی هست 

که برای تحت فشار گذاشتنم

که خونه رو ول کنم برم

تا شخصی ترین اساس هامو

تا دشک تختمو

بهش میبخشن

الهی جز به خون و خونابه

جز به مرض و بدبختی

جز به سرطان و درد ناشناخته

جز به درد جز به درد جز به درد

کسی استفاده ای نکنه ازشون

ایرادی نداره

یه کارتنی پیدا می کنم

میرم همین گوشه کنارا کپه مرگمو میزارم

و دیگه هم لازم نیست به این فکر کنم که از شدت بی کسی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
خدایا
منو ببخش
غلط کردم
شاکی بودم
یه چیزی در مورد مادرم گفتم
ببخش 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۳:۳۵

اگرم پدر من رفت مجدد ازدواج کرد

بخاطر همین بی اخلاقیاته

همین نافهمی هات

همین من مادرم بفهم هات !

تو هیچ وقت دوست بچه هات نبودی

هیچ وقت

پس هیچ وقت هیچ حقی نداری

هیچ حقی

و هیچ وقت

بابا !

بمیرم برات گیر کی افتاده بودی !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۵

چه حس خوبی دارم :) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۱

خسته شدم

دلم میخواد یه گوشیو که هی براش بگم و ببافم و ببافم و ببافم

ولی جز این پنجره ی مجازی و دوستایی که پیامکی هستند و اونم تو رو در واسی و تعارف کیو دارم ؟!

دلم میخواد بگم برای یکی

از همه ی دل مشغولیام

دلنگرانیام

دل تنگیام

بدون واهمه

بدون ترس

با اعتماد صد در صد ...

نه نود و نه و نه دهم درصد نه ،  صد ِ صد

دلم میخواد برا یکی غر بزنم

برا یکی گریه کنم

یکی که براش مهم باشه

برا یکی جیغ بکشم و شادی کنم

برا یکی ...

اصن اون یکی بشه جزء وجود من ...

اونم برام بگه

بخنده ، شادی کنه ...

گریه کنه ، غصه بخوره ..

اصن بشیم برای هم ..

یکی که حتی اگه دعوامون شد ،

دو ساعت بعد من گل بگیرم برم پیشش بدون هیچ ترس و نگرانی

و بعدش ببینم اونم یه شاخه از گلی که من دوسش دارم و یه جعبه ی کادو پیچ شده دستشه ...

یکی که ...

این روزا فکر تنها زندگی کردن داره دیوانم میکنه

اون یکی شاید نشه گفت هرگز ! ولی سخت پیدا میشه

پس باید سعی کنم از آدمایی که درد من مایه ی خنده و تمسخرشونه

توهین میکنن  ، اسم روم میزارن اذیتم میکنن

دور باشم

دور ِ دور ...

تنها زندگی کنم

بدون اینایی که بهشون میگم مثلا خانواده

شایدم

اصلا زندگی نکردن

به نفع همه ی ما باشه ...

سه تا گزینه هست

آخری ...

نمیدونم ...

نمیتونم

دیگه نمیتونم ..

آی اونی که از دور داری با خودت فکر می کنی باز کی بهش گفت بالا چشمت ابروئه ..

این روزا

دیگه به حرف دل ِ من تیکه تیکه نمیشه ...

خیلی داغون تر از اینام هست ...

که خیلی خیلی داغون ترت میکنه

خسته شدم

میفهمی ؟!

مثل اینکه از یه ساختمون شصت طبقه با سر پرتم کرده باشن پایین

خرد و خاکشیر شده ...

شکسته ی ِ شکسته

خستم ...

خسته

نای بلند شدن ندارم

ای خدا ....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۶

این چند روزه ،

قدر چند سال

غم تو سینمه

غم تو جونمه

این چند روزه

میخوام خفه شم

و همه رو هم با خودم

بکشم زیر

خفه کنم

تو فکرم بار ها می کشمشون

چاقو میکنم تو سینشون ..

ای خدا ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
کاش میتونستم بمیرم
کاش الان که میرفتم بیرون یه ماشین میومد از روم رد میشد له لهم میکرد
این سیاستشه
از دوشنبه یه بند دارم تو گوشش میخونم امروز میرم بیرون
یه بند
هی سکوت می کنه
الان ول کرد از خونه رفت که تو میدونی و بابات
به جهنم
یه کاری کنید بشم مثل هزار و یک دختر اصیل دیگه ای که تاب این رفتار رو باهاشون نداشتند !
اگر من رو اصیل! میدونید
بهتره رفتارتون هم درخور یک دختر اصیل باشه
دختر هایی که دوست پسر دارند بی تقصیرند و نباید مواخذه بشند
باید گوش اون مادر و پدر بی فکرشون رو گرفت و کند !
دختر های فراری از خونه
دختر های معتاد
دختر های ...
همه بی تقصیرند
بار ها گوشزد کردم
اگر کاریو بکنم که نباید
شما مقصرید
شما مقصرید 
شما مقصرید ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۰

با بابام حرف زدم


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۸

دیگه دکتر نمیرم

قرارشو کنسل کردم

اونم وقتی که بعد دو سال دارو خوردن

تازه داشتم به نتیجه میرسیدم

همه چیز

به معنای واقعی کلمه

به جهنم !



درد دارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۹

می دانی درد چیست ؟!

درد دقیقا آن جاییست که می خواهی بروی بیرون ، با دوستت ، با کسی که از سال هشتاد و پنج خانواده ات او را می شناسند ، مادرش ، شاگرد مادرت بوده و خیلی حرف های دیگر اما وقتی می روی تا از چند روز قبل بگویی بهشان ، می گویند : دختر اصیل تنها بیرون نمیره !

درد دقیقا آن جاییست که می خواهی از درد هایت با کسی حرف بزنی ، بی واهمه ... بی پرده ... از همه شان ... تا بتوانی سر بلند کنی از این بار سنگین در سینه اما در جواب گفتن این نیاز به آن ها ، می گویند : دختر اصیل ...

درد آن جاست که دختر اصیل نه حق دارد بخندد نه بلند بلند گریه کند ؛ دختر اصیل حتی حق ندارد لباس هایی با رنگ و طرح دلخواهش را بپوشد ، دختر اصیل تا ازدواج در خانه ی پدر و از آن به بعد در خانه ی شوهر است ، دختر اصیل حق ندارد دلتنگ شود ، حق ندارد دلش قدم زدن در کوچه پس کوچه های شهر را بخواهد ، دختر اصیل حق ندارد اعتراض کند ، حق ندارد احساس درونیش را بگوید و فریاد بزند ازت متنفرم ! ، درد دقیقا همانجاست که جای دختر اصیل بودن روی تنم کبود شده . مهری که هیچ گاه به حق نبوده ... دختر های اصیل در واقعیت دختر اصیل نیستند ، آنان نه حس دارند ، نه هیچ چیز دیگر ... دختر اصیل یک تکه آهن پاره ای است که رویش را گوشت پوشانده ، دختر اصیل وقتی مرد بی شرفی دست روی برادر کوچکترش بلند کرد حق ندارد فریاد بکشد و بزند در گوش همان مرد بی همه چیز ... آری ؛ نامحرم را نباید مواخذه کرد حتی اگر برادرت را بکوبد به لبه ی تیز کابینت های آشپزخانه ... دختر اصیل حق ندارد وقتی راننده اش هرچه از دهنش در می آید نثار خانواده اش می کند ، وسط اتوبان با دعوا از ماشین پیاده شود چرا که سر طماعی عده ای در این وسط که رابط بین ما و راننده هستند ، نمی خواهد بشنود که پدرش را کلاهبردار خطاب می کنند در حالیکه خود همین دختر اصیل چک چند میلیونی راننده را داده بود به رابط ... می دانید ؟! دختر اصیل نه بیرون میرود ، نه دلش می خواهد مو های آشفته اش را لخت کند ، گناه کبیره است برای او بافت کف سر مو ، دختر اصیل حتی حق ندارد در خانه آرایش کند تا حداقل در این سیاه چال وقتی خودش را میبیند ، لذت ببرد ، دختر اصیل حق ندارد برای تسکین درد هایش ژلوفن بخورد ، دختر اصیل باید سرش را بگذارد بمیرد !

اما نمی دانم چرا همین دختر ؛ وقتی در روز برفی تهران دقیقا در دمایی چند درجه زیر صفر و دقیقا ، چهل و سه دقیقه منتظر راننده اش شد و نیامد و در سرما دم در کلاسش ایستاده بود و صبح هم نیم ساعت آن هم زمانی که هوا کاملا تاریک است و نماز هنوز قضا نشده است ، در سرما ایستاده بود و ناخن های دستش از شدت سرما کبود شده بودند ؛ دختر اصیل نبود ! که نه به پدر اصیلش ربط دارد که چه مرگش است و نه به مادر اصلیش ! و جای سوال است برای پدر اصیل که مگر تو مادر اصیل نداری و متقابلا همین سوال نیز برای مادر اصیل مطرح است که تو پدر اصیل نداری !

و این در حالی است که ...

بگذریم !

بروم خفه شوم در گریه های خودم تا دختر اصیل را نکشتند !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۵