جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

آخرین مطالب

درد و درد و درد

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۰۳ ق.ظ

نمی نویسم که آرووم بشم ، 

برعکس ! می نویسم تا همیشه تو یادم بمونه تا همیشه ثبت بشه و باشه تا اینجا باشه که هرکس از هر دسته ای هر حرفی زد اینو بکوبن تو صورتش جوری که نفهمه از کجا خورده ، جوری که اسم خودشم یادش بره چه برسه به فکرش راجع به چیزی که اصلا درک و فهمی ازش نداره ! تا یاد بگیره قضاوت کردن به این سادگیام نیست ... 

می نویسم تا همیشه بمونه !

امروز مدرسه نرفتم ، چون دیروز مادرم من رو مجبور کرد به درس نخوندن ! درست میخونین ! نذاشت درس بخونم ! تو زندگی ما چی سر جاشه که این یکی باشه ... 

منو مجبور کرد با پدرم برم بیرون ، از خونه انداختم بیرون ، چادرمو بهم داد و گوشیمو ، بعد در رو بست ، میگه میخوای مثل پریسا ی خاله بشی ؟‍! همون موقع بهش گفتم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ، گفتم بهش که به والله قید همه چیو میزنم ، درسم رو ول می کنم میشینم تو خونه تا وقتی که همینجا بپوسم ... تکلیف من رو روشن کن ! یکی به نعل و یکی به میخ نمیشه ! پریسای خاله چه گناهی کرده بود که همه میزننش تو سر بچه هاشون که ببین اینقدر معدلش تو دانشگاه بالا بوده بی کنکور ارشدشو خوند ! اون وقت تو میزنیش تو سرم که مثل اون نشو !! 

به شوخی گرفت ... هی گفت باشه باشه ! میدونستم زیرش میزنه ، میدونستم مثل حالا منو از خونه پرت میکنه بیرون که من بچه ی درس نخون نمیخوام ! خانمی که معلوم نیست از خودش چند هیچ جلوئه ... دوستی آدم های اطراف من با من ، نمونه ی بارزی از دوستی خاله خرسه اس هرچند که مادر من هیچ وقت بامن دوست نبود که همیشه حس تحکمش ، حس خودبرتر بینی اش ، حس اینکه من مادرتم تو خفه شو ، حس اینکه ... مادر من ..... مادر من تنها حسی که بویی ازش نبرده مادرانگی بوده و بس !

از زمین و زمان حرف خوردن آسون نیست ، اینکه به یه مشاوری اعتماد کنی و حرفهات رو بزنی و اون بهت بگه تو کار خودتو بکن کاری به اونا نداشته باش ، کارت درست درسته و وحی منزل و بعد که مادرت میاد پیشش تو رو جوری بکوبونه که حق نداره رو حرف شما غیر از جانم فدایت بگه ، که با خاک یکسان بشی ...

امروز شروع امتحانات نیم ترم من بود ، برنامم با قدرت جلو رفتن بود ،‌برنامم اصلا درس نخوندن نبود ، اما خب متاسفانه خدای بزرگ و مهربون ما همیشه خودش رو جایی علم میکنه و نشون میده که بگه تو حق برنامه ریزی برای آینده ات رو نداری ! اگر برنامم درس نخوندن بود تا الان جون نمیزاشتم برای نوشتن بیشتر از شش بسته کاغذ کلاسور صدتایی و حرف خوردن که مگه تو ماشین تایپی ! ...

دیشب تا  صبح از استرس امروز خوابم نبرد ، به حدی اضطراب داشتم که حتی نتونستم درس بخونم ... قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بخونم ... نشد ... ساعتمو ساعت سه کوک کردم ... اینقدر غلت زدم و گریه کردم برای امروز که ... بعدم که خوابم برد بیست بار از خواب پریدم ، بیست بار با صدای جیغ خودم از خواب پریدم میون هجمه ی اون همه کابوس ...

مردم اطراف ما جز ادعا هیچ چیز نیستند ، هیچ چیز ...

همین معلم زیست مگه نبود ؟! به خدا قسم خودش اولین نفری بود که من رو چنان تو قبر می کرد که الله اعلم ، که تو چرا درس نخوندی ؟! که این نمره ی دانش آموز من نیست ! که تو اصلا چرا غیبت کردی ! آدم های اطراف ما  ندونسته خیلی کار ها می کنند و خیلی حرفها می زنند که تو از پنج صبح به اون ها فکر کنی و حتی فکرشون اونقدر زمینت بزنه که نتونی از جات بلند بشی ! گذشته ، حال ، آینده ... این دنیا ذره ذره اش عذابه ، درده ، داغه ، جهنم همینجاست ... دیگه چی از این بدتر ؟! زندگی من بی هیچ اغراقی همیشه همینه ! همین بوده و هست ، زندگی من بی هیچ اغراقی جواب پس دادن و مواخذه شدن بخاطر اینه که چرا نوزده و نیم تو ، بیست نبود !!! بعد هم که گله می کنی و واسطه میگیری که دارم خفه میشم تو این شرایط ،‌قیافه ی گربه ی شرک رو به خودشون بگیرن که اصلا من همچین آدمی هستم به نمره های تو گیر بدم !! نه ، عمه ی منه هر روز زنگ میزنه مدرسه و گزارش کار میگیره ، عمه ی منه دیوانه کردتم ، عمه ی منه بهم القا میکنه تو یه پچه پیش دبستانی هستی که روزی بیست و چهار وعده باید با تک تک معلمات و معاونات و مشاورات حرف زد ، این عمه ی منه که وزارت اطلاعات آمریکا رو گذاشته تو جیب بغلش ، این عمه ی منه که تا شماره ی سرایدار مدرسه رو داره که ازش آمار بگیره ، آره عمه ی منه وگرنه ما اصلا از این ژن ها و آدم ها تو خانواده در کل طول تاریخ بشریت نداشتیم و اصلا سابقه نداشته ! ...

کانتکت هامو بالا پایین می کردم ، دریغ از یک نفری که بتونم بهش بگم ،‌در حال احتضارم ! می فهمی ؟! دریغ از یک نفر که بیاد بالای سرم تلقین بخونه ، دریغ از یک نفر ... دونه دونه نشستم به دیلیت کردن ، به دیلیت کانتکت های متوالی ، این همه آدم دور و اطرافم جمع کردم که چی ؟! که وقت مردنم حتی نتونم به یکیشون بگم دارم میمیرم ؟! که حتی ...

اومدم تو اتاق ، در رو از داخل قفل کردم .. از این به بعد من اینجام و دنیای بیرون همون بیرون ... 

چی میدونن از زندگی من تک تک دبیرایی که سر تکون میدن که چرا نود و هفت درصد تو صد درصد نشد ؟! همه از آدم انتظار دارن ، همه ... 

به خدا قسم اینقدری که از من انتظار دارند ، انتظار فرج داشتند ، امام زمان تا الان سی و هفت بار ظهور کرده بودند !

هرچند ، خدا جز برای خراب کردن ما و درد دادن بهمون و سیخ داغ تو حلقمون کردن ، جایی ظاهر نمیشه ! 

نامردیه بگم نمیشه ...

حتما یه جاهایی ظاهر شده که الان همه از آدم انتظار دارن ...

همه میخوان تو اونی بشی که خودشون نشدن ، خودشون نخواستن بشن ...

و خدا هرچی بیشتر عذاب کشیدنتو التماس کردنتو میبینه بیشتر بهت میخنده که آهان ! بکش !!! و  بیشتر دستور میده مرگش رو عقب بندازین ...

و تو هر جایی بخوای دهن باز کنی میکوبن تو دهنت که قرصهاتو خوردی ؟!

نه ...

اون جایی که باید یه ورق قرص میخوردم الان سر و ریخت شماها رو نبینم نخوردم ...

نه تنها به اصطلاح خانواده ی من که متشکل هستند از افرادی منتسب به خانواده که تهش قراره براشون دست بزنن و اون ها بگن : بسم الله الرحمن الرحیم فلانی هستم در نقش نامادری ، فلانی هستم در نقش ناخواهری ، فلانی هستم در نقش ملک الموت ! که همه ی آدم ها مرده پرست هستند ... 

همشون ، بی استثناء ...

و من هم مردم برای همشون ...

من داشتم درسم رو میخوندم 

داشتم کارم رو می کردم

داشتم برای یه رقابت نامردانه و بی رحمانه به اسم کنکور تلاش می کردم

داشتم خودم رو می کشتم زیر فشار و اضطراب های جبران ناپذیر ...

خاله خرسه های دور و برم اینطور خواستند ...

متاسفانه من گیراییم بالا تر از اونیه که با زبون بی زبونی بهم بگن درس نخون و من بگم وای وای من می خونم و اونا تو دلشون به خودشون افتخار کنند که این بچه  ی سرسخت تلاشگر رو من تربیت کردم !

متاسفم برای تک تک آدم ها ...

متاسفم برای تک تک آدم هایی که زمانی با خبر میشن که بوی جنازه ی یکی به مشامشون بخوره ...

متاسفم برای خودم

متاسفم برای خودم که  هیچ  وقت به اندازه ی یک دختر تو سن خودم رفتار نکردم

نگذاشتند رفتار کنم ...

متاسفم برای خریت ها و موندن ها 

متاسفم برای زندگی

برای خونی که الان تو رگهام جربان داره و هنوز روی زمین نریخته

متاسفم برای روحی که از من گرفتند

برای جانی که از من دریغ کردند

و متاسفم برای ...

برای کسی که ....

کسی که این پستی رو که از سر دلتنگی و بی چارگی و بدبختی و بی کسی دارم میزارم روی وبی که هیچ آشنایی آدرسش رو نداره تا بلکه با نظر یه کسی که بی هوا تو وبگردیاش برمیخوره به این وب دلشکسته تا من دل خوش کنم به نظر جدیدی که برام میرسه ولو تبلیغاتی باشه که به این حد از بیچارگی و آوارگی و تنهایی رسیدم و اون میگه خوشی زده زیر دلت !

در وافع متاسفم برای تک تک آدم های دور و اطرافم که در مقابل فهمیدن مسائل به این سادگی استقامت بالایی از خودشون نشون میدن !

متاسفم برای خودم

برای زندگی ای که اسمش زندگی نیست

برای زنده موندنم

برای علایقی که خفه شدند و مردند 

برای برگه هایی که اول کلاسورام زده بودم که به خودم انگیزه بدم

برای هدف هام 

برای رشته ی مورد علاقه ام

برای دانشگاه مورد علاقم 

که همیشه مورد تمسخر دیگران بوده و هست و میدونم که خواهد بود که خواهد بود که خواهد بود ...

متاسفم برای تمام نافهمی ها 

برای تک تک اتفاقاتی که از جلوی چشمم دارن بی اجازه رد میشن و به حدی عذاب آورند که حتی نمیتونم بنویسمشون 

برای تک تک آدم های همراه اون اتفاقات

برای حال

برای گذشته

برای آینده ...

متاسفم برای نامردی های زندگی که هیچ وقت هیچ جایی برای یک دختر هفده ساله نداشت 

متاسفم برای آینه ای که در مقابل نگاه های سنگین من ،‌نشکسته 

متاسفم برای همه چیز

متاسفم برای اونی که با خودش میگه هه ! داره ناز میکنه یکی نازشو بکشه ...

متاسفم برای اونی که ...



چقدر هوا خوبه !

نه ؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۲۲

نظرات  (۴)

۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۹ خـانـومِ شـاعـِر
<p>دختر 17 ساله سلام.</p><p>منم یه دختر 21 ساله هستم.</p><p>منتظر بودم ساعت 7.30 بشه برم دانشگاه اما نوشته هات نذاشت .ترجیح دادم قبل از رفتن چند کلامی عرض کنم و برم.</p><p>عزیزم سن 15 تا 20 سالگی به نظرم بدترین سن هستش، حالا اگه خانواده هم ب آدم کمک نکنن دیگه هیچی.</p><p>شرایطی که توضیح دادی کمی مبهم بود. اما با برداشتی ک من داشتم شرایط سختی داری.</p><p>ولی عزیزم اینا همه میگذره.قبلا فکر میکردم این جمله فقط و فقط شعاره. اما واقعا با جون و تنم لمسش کردم که تلخ و شیرینی میگذره. تنها چیزی که برات میمونه فقط و فقط تلاش و عملکرد خودته.</p><p>تو میتونی قرص بخوری درسنخونی عصبی بشه جسما و روحادچار مشکل بشی و آینده ای هم نسازی.درمقابل میتونی حداقل یکسال صبوری کنی و برا هدفت بجنگی و نتیجهکارتم در دراز مدت ببینی.</p><p>الان میگی این کیه اول صبحی نشسته ب موعظه.اما منم تو بدترین شرایط و دو ماه مرخصی از دانشگاه سابقم و حتی مخالفت پدر و مادرم برای کنکور خوندم. اما همه دیدن ک تونستم. فقط جلو دماغتو نبین عزیزم چشمت به آینده باشه.پرچونگیمو ببخش </p>
پاسخ:
سلام دختر بیست و یک ساله ای که امروز ازش ممنونم تا من براش ذره ای مهم بودم که دانشگاهش رو بخاطرم کمی به تاخیر انداخت و برام شروع کرد به تایپ کردن به  امید اینکه دلم آرام بگیره ... سلام ... 
بدترین سن آدم از همون بدو وروودش به این دنیای بی رحم شروع میشه نه صرفا از پانزده سالگی ... پانزده سالگی سنیه که باید بتونی عادت کنی و اما اینقدر هر روز تنگنا ها بیشتر و بیشتر میشه که عادت کردن میشه جزو محالات ممکن ... 
میگذره اما جون میگیره تا بگذره ... 
جون میگیره
جون ... 
گاهی یسری دردها اونقدر عمیق هستند که از هر زاویه بهشون نگاه کنی نمی تونی چیزی بگی که حتی ذره ای تسلی بده و این هم خودش یک نوع درد. خواهر عزیزم، اگر می تونستم مدتی کنارت می نشستم، دستت رو می گرفتم و ازت عذر می خواستم که هیچ چیز برای عرضه ندارم جز حضور فیزیکیم تا نشونت بدم منم متاسفم.. متاسفم که ناز نمی کنی و خوشی زیر دلت نزده و این ها دردهایی هستند ک اونقدر فشار آوردن که بعد ماهها دوباره به اینجا برگشتی.. کاش ناز بود..
اما همون حضور فیزیکی هم دریغ شده پس فقط مجبورم تو "حاضرین در سایت" بمونم و دلم نیاد تنهات بگذارم..  تقسیم خیلی چیزها تو این زندگی عادلانه نبوده و آرامش یکی از اونهاست. استقلال، امنیت روانی، به رسمیت شناخته شدن قدرت فکری هرکس، .. 
معذرت می خوام ازت..
پاسخ:
گاهی هم تسلی برات میشه بار ها و بار ها خوندن یک نظر روی وب ... 
قبلا وبی داشتم به نام دیوانگی آرام ؛
روزی که خودکشی کردم 
از فرط تنهایی
اونجا نوشتم
که امروز
من
ده تا قرص رو
با هم خوردم ...
حداقلش این بود تو این هجوم بی کسی ها ، آرامم می کرد ...
مدتی بود که من رو منع کرده بودند ، از همه چیز .. از حرف زدن با دیگران ، از نوشتن ، از وبلاگ نویسی و حتی از گریه ! رسید به طاق تحملم ... ظرف مدت هشت ماه نه تا دویست برگ و صد برگ تموم کردن یعنی اوج درد و تنهایی ... مادامی که میدونی تمام این ها رو میخونند و برداشت های خودشون رو می کنند و یکی از دلایل منعشون برای نوشتن اینه که هر کسی هرچیزی میخواد فکر می کنه ! اینقدر مطالب اون دوره برای من فشار بود که حتی الان هم نمیتونم برگردم بهشون و بخونمشون که هیچ ، جلد یکی از دفترا رو تو لوازم التحریری میبینم بی اختیار گریه می کنم و شاید فکر کنید اغراق باشه اما زندگی همه اش اغراقی است از یک تنهایی عظیم...
عده ای فکر می کنند تمام این رفتار بخاطر جلب توجهه اما برای اون ها با وجود تمام حس دلسوزی که دارم و ترس و واهمه ای که نکنه تو ی این هفت میلیارد آدم روی زمین یکی شبیه من بشه ، دعا می کنم که عینا مسائل من براشون پیش بیاد ... نه کمتر و نه بیشتر ... نه برای اثبات خودم ، نه ! صرفا برای اینکه یادبگیرند قضاوت در حیطه ی توانایی های اون ها نیست ... هرچند که دعاهای ما به جایی نرسیده ..
کاش اینجا بود
کاش کسی اینجا بود و دست من رو می گرفت و می برد یکجای دور دور دور ...
حتی از خودم دوتر ...
از همه چیز خستم
همه چیز
کاش بود کسی که دستم رو فشار می داد و حرف هام رو می شنید و من بی واهمه می تونستم سرم رو روی شونش بزارم ...
و اون می گفت اگه اینقدر خسته شدی ، بیا کمکمت کنم بری از اینجا ....
از این دنیا ...
روز هایی بود که اینقدر سر نماز التماس می کردم که سلام رو نداده همونجا بیوفتم و دیگه بلند نشم که ...
دیگران هم تهدید های پیاپیشون بود که فکر می کردند دارند کمک می کنند که باید بری بیمارستان بستری شی ! تو افسرده ای غافل از اینکه علم تا به امروز مشابه من رو به خودش ندیده ! درمان من قرص های ضدافسردگی نیست ، نه ..
شاید درمان من یک همدمی بود که از زاویه ای غیر از روانشناس و روان پزشک باید بهم نگاه می کرد ...
غیر از پشت میزش ...
غیر از بالا نگاه کردن ... 
منو ببخش .. خواهر عزیزم من رو ببخش ... ببخش که دلت رو شکستم ، ناراحتت کردم ... گاهی اینقدر تنها و بدبختی که به هرکسی میرسی منفجر میشی از درد ... حتی به سبزی فروش سر کوچه ...
نمیدونم تا چند مدت بعد از اثر کردن قرص ها و به خواب رفتن و کابوس های پرتکرارم اینجا بودی ..
اما شرمندم
خجلم که نبودم
که نتونستم بمونم
که فقط این روز ها خواب آور هاست و خواب آور هاست و خواب آور هاست ...
مو به تنم سیخ شد ، 
نظر شما مو به تنم سیخ کرد ...
از اون حرف هاییه که با گوشیم از روش عکس میگیرم تا تو اوج تنهایی بار ها و بار ها و بارها و دوباره و دوباره و دوباره بخونمش ...
به امید کمی آرامش ... 
این واژه هایی که تایپ شد در اختیار من نبود که من این روز ها مدت خیلی زیادیه که تو حال خودم نیستم ، ببخشید اگه ناراحتتون کرد ، حرفی بود یا ... 
اونی که باید معذرت بخواد ، منم ...
من 
خواهرم جان،
هرگز معذرت نخواه. از تلاش برای خالی کردنِ بار سنگینِ تو سینه ت تو این چهار ضلعی که مالِ تو،حقِ توئه عذرنخواه. تو این دنیایِ بزرگ، تنها چیزی که داریم برای رو آب موندن و غرق نشدن تو دردهای خودمون همین چندکیلوبایت اینترنتِ مصرفی مون هست و بس. کم توقع تر از ما زاده نشده پس هر اونچه دلت می خواد بی توجه به هر چشمی که می خوندش بنویس. بی توجه ب اونهایی که اسکرول داون می کنن میرن تا پایین و آخر ضربدرِ اون بالا رو میزنن و میرن و پنج دقیقه ی بعد یادشون میره همه چیز.. سعدی میگه: تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت..
اینجا مالِ توئه، تو ب وجود آوردیش، تو ملکه ی این سرزمین کوچکی پس بی خیال هر تصور و قضاوتی به قلبت گوش کن..

اما تو دنیایِ بیرون از نت..
کاش در کنارِ این همه تواناییِ ارادی، توانایی نشنیدن، ندیدن و نفهمیدنِ  ارادی رو هم داشتیم. کاش گوش ها گرفته می شد هربار که کسی به این واکنش های اندک به دردهای بزرگ برچسبِِ اغراق، تظاهر، ناز کردن و .. میزد. کاش چشم ها بسته میشد رو تمام این بی انصافی ها و بی خردی ها و کم لطفی ها، کاش میشد نفهمید..

با اون خانوم شاعر هم موافقم. موافقِ اینکه بالاخره یک روز تموم میشه اما با جوابت بیشتر. عادت به درد شدنی نیست. شاملو میگه: در من، زندانی ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمی کرد..
روزی هزاربار این رو می گم. اینکه اگر سرم جلویِ یسری ناخواسته ها خم شد از سر تسلیم و پذیرفتن نیست. زندانیِ درون من به جیرینگ جیرینگِ زنجیرِ تو پاهاش عادت نمی کنه.. و اگه به اجبار چیزی پذیرفته و حقی گرفته شد هیچکس نمی تونه حقِ گریه بابتش رو بگیره.. این حقِ توئه بخاطر دردهات گریه کنی، اعتراضی حتی در حدِ اینجا نوشتن..

اما عزیز جانم، تموم میشه، نه؟ باید بشه اما نه با تموم شدنِ خودت..
اوریانا فالاچی تو کتابش برای جنینِ تو شکمش نوشت:
مدام این سوال ترسناک برام پیش می اومد که نکنه دلت نخواد به دنیا بیایُ متولد بشی ... من حتی وقتی واسه شکستا و دردایی که تو زندگی داشتم گریه می کردم، بازم اعتقادم این بوده که درد کشیدن از هیچ بودن بهتره...

و دلم می خواد باز هم بگم ببخش، من رو ببخش که فقط مشتیِ کلمه هستم. تو گیلان، جایی هست ب اسمِ موزه روستایی.. خونه هایی چوبی تو دلِ جنگل رو دامنه ی کوه برای نشون دادنِ بافتِ سنتی گیلانِ قدیم.. اونجا دخترهایی کار می کنند که لباس های رنگارنگ می پوشن و کنار کلبه وسط یه جنگلِ بکر میشینن و به بازدید کننده ای ک سوال داشته باشه از تاریخچه ی اونجا میگن.. آرامشِ محض، سکوت، درخت، نسیم.. ببخش من رو ک نمی تونم دستت رو بگیرم و ببرمت اونجا، یه کلبه رو بهت بدم و خودم تو کلبه ی همسایه ساکن شم.. ببخش که آرزو و حسرتم رو با تو تقسیم کردم.. اما ما می تونستیم همسایه های خوبی بشیم اگه زندگی ذره ای قدرتِ انتخاب و شعور قائل میشد برامون.
+ قبل رفتن می خوام خواهش کنم که 17 سال به خودت فرصت دادی، کمی بیشتر بده. کمی بیشتر.

++ هوا بی رحمانه خوب بود..
پاسخ:
سلام ...
فکر نمی کردم باز رغبت کنید برگردید به این ماتم کده و جواب این ماتم زده رو بدید ... این روز ها حتی به اصطلاح دوستان نزدیک هم که می شنوند اتفاقاتی که افتاده رو ، فاصله می گیرند ... می ترسند واگیر داشته باشه و بگیردشون ... 
رهام کردند ...
دختر هایی که از همه جا ادعا داشتند و ماهی دو سه بار مسافرت خارجه می رفتند و کلاس کوفت و دردشون براه بود و از ادعا سرشار بودند ، مادامی که فهمیدند جای اونکه در آغوش بگیرند که آرام باش ، دور شدند ... دور شدند ... دور ...
این روز ها حتی باید از نفس کشیدن عذر خواست ... چقدر این حرفهاتون آروومم می کنه و بیشتر ترغیبم می کنه به اینکه سکوت کنم و فقط بار ها و بار ها بخونمشون ... بلند بلند ... تا آرام بگیرم ... 
از تلاش برای خالی کردنِ بار سنگینِ تو سینه ت تو این چهار ضلعی که مالِ تو،حقِ توئه عذرنخواه. تو این دنیایِ بزرگ، تنها چیزی که داریم برای رو آب موندن و غرق نشدن تو دردهای خودمون همین چندکیلوبایت اینترنتِ مصرفی مون هست و بس. کم توقع تر از ما زاده نشده پس هر اونچه دلت می خواد بی توجه به هر چشمی که می خوندش بنویس. بی توجه ب اونهایی که اسکرول داون می کنن میرن تا پایین و آخر ضربدرِ اون بالا رو میزنن و میرن و پنج دقیقه ی بعد یادشون میره همه چیز.. سعدی میگه: تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت..
اینجا مالِ توئه، تو ب وجود آوردیش، تو ملکه ی این سرزمین کوچکی پس بی خیال هر تصور و قضاوتی به قلبت گوش کن..
تو ملکه ی این سرزمین کوچکی پس بی خیال هر تصور و قضاوتی به قلبت گوش کن..
تو ملکه ی این سرزمین کوچکی پس بی خیال هر تصور و قضاوتی به قلبت گوش کن..
تو ملکه ی این سرزمین کوچکی پس بی خیال هر تصور و قضاوتی به قلبت گوش کن..
بار ها و بار ها خوندمش ...
بار ها و بار ها ...
تو ملکه ی این سرزمین کوچکی پس بی خیال هر تصور و قضاوتی به قلبت گوش کن..
این ملکه جرات نداره حتی حرفهاش رو بی پروا بزنه تا بتونه قد علم کنه و کمر راست کنه در مقابل این بار سنگین تو سینش ...
ملکه ی یه سرزمین سرما زده ی سرد بی روح خشک و سیاه ... 
ملکه ای که نه وزیری داره که باهاش حرف بزنه و نه مشاوری که مشورت کنه و نه حتی سکنه ای در سرزمینش که به امید راحتی و شادی اون ها بجنگه ...
ملکه ای که فقط دلش خوشه به همین کاخ ..
اونقدر خالی و خلوت که صدام گام هاش بار ها و بار ها میپیچه توی سرش .. 
تو ملکه ی این سرزمین کوچکی پس بی خیال هر تصور و قضاوتی به قلبت گوش کن..
قلب ...
گاهی ترکیب چند حرف چقدر میتونن اثر بخش تر از مسکن هایی باشند که بی مهابا فروشون میکنی تو سینه و مسیرشون میسوزونه تمام زندگیتو ...
میخوام به قلبم گوش کنم
طلب دارم بهش گوش کنم 
اما با این پنبه هایی که دیگران در گوشم می کنند چه کنم ؟!
با این نگذاشتن هاشون ...
با این صدای بلندشون که نمیزاره صدای دلمو بشنوم ...
دلم پوسیده ...
دلم مثل همین سرزمین ، خشک و بی روح و سرد داره میشه ...
امروز 
امروز حالم خیلی بهتر از دیروز بود و شاید روز های گذشته ...
وقتی که یه جایی ،
یکی نشونم داد که براش مهمم ... 
هیچکس نمی تونه حقِ گریه بابتش رو بگیره.. این حقِ توئه بخاطر دردهات گریه کنی، اعتراضی حتی در حدِ اینجا نوشتن..
این حقِ توئه بخاطر دردهات گریه کنی
این حق توئه ...
حقی که ناحق شد به صدای خفه شو صدای گریه هاتو نشنوم ...
به سلامی که حتی ازم دریغ شد
به اینکه حتی تو محیط خونه که بیشترین زمانم توش میگذره زندگی ازم سلب بشه
تمام حق هایی که داشتم ... 
زندگی شده به سان رنده ای که داره تا تهمو ریش ریش می کنه تا تموم بشم ... تا چیزی ازم نمونه
با شدت هرچه تمام تر 
با حریص بودن
با لذت هر چه بیشتر از خونی که داره میپاچه و میپاچه
دردی که داره میپیچه و میپیچه ... 


برای جنینِ تو شکمش
یادمه یه زمانی می خواستم تمام زندگیم رو ، هر روزم رو ، حرفهام رو برای دختری که قراره در آینده داشته باشم بنویسم و ضبط کنم ...
تا بعدها دخترم بخوندشون
بشنودشون
شاید وقتی که دیگه اسمی از مادرش در میان نبود و نفسی نبود که مادرش بکشد ...
تمام این روز ها ..
تمام این وقت ها .. 
تمام این ثانیه ها ... 

این سوال ترسناک برام پیش می اومد که نکنه دلت نخواد به دنیا بیایُ متولد بشی
و من دیروز با تمام وجود حس می کردم که بزرگترین ظلم یک مادر ، بچه دار شدنش بوده ... که مادر ظالم ترین فرد روی زمینه ... که بهشت زیر پاش زانو زده تا التماسش کنه که تمومش کنه ...
تا ... 

برای من ماری هیچ وقت چند کلمه نبود .. هیچ وقت ... دو روز بیشتر از آشناییمون نمی گذره اما اطرافم حست می کنم ... حس می کنم گرمای دست هاتو روی دست هام مادامی دارم تایپ می کنم . مادامی که مثل یه خواهر کنارمی ... خواهری که شاید حالا کمی دور باشه و این راه ارتباطیمون باشه ... اما دلش بهم نزدیکه ...
دلم میخواد هر روزم رو برات بگم ...
هر وقت شادم
غمگینم
می خندم
گریه می کنم
می خوام شریکت کنم تو زندگیم اما تو من رو ببخش ...
من رو ببخش که شاید نخوای تو خیال من باشی و هر روز کنارت بنشینم درست تو همون کلبه  کنار همون نسیم سرد روح بخش ، با همون لباس های رنگی و باهات حرف بزنم ... 
نخوای هر روز تو رویا های من بمونی کنارم 
و بر خلاف میلت نگهت داشتم کنار خودم
تو خوابم
تو بیداری و تنهایی هام ...
آدم ها چه زود می تونند وابسته بشند و وابسته بمونن ...
من رو ببخش
من رو ببخش که تمامم حسرت بود و درد بود و درد بود و غم ...
چقدر دوست داشتن موج میزنه بین من
و ماری
و خانوم شاعر
شاید یکطرفه
اما همین حس خوب غنیمته ... 
ممنونم ازت برای همین حس خوب ... 
ولو برای چند لحظه 

تو این هفده سال ، شش بار خواستم این فرصت رو از خودم بگیرم
باورت میشه بار آخر که یه ورقه قرص رو سرکشیدم وقتی خانوادم فهمیدن و دستشون رو تا آرنج کردن تو حلقم تا باز هم با زندگی رنج بکشم تو این دنیا و من رو به بیمارستان رسوندن به طرز وحشتناکی ، احساس آرامش کردم تو منگی زیر سرم وقتی که تک و تنها روی تخت از درد به خودم میپیچیدم ...
آرامش ...
آرامش ... 

یچیز بگم؟
من متنفرم از وبلاگ گردی. سال هاست قدرتِ ارتباطم با دنیای بیرون، با آدم های جدید و حتی اونهایی ک قبلا می شناختم رو از دست دادم. دو سه سال پیش اونقدر دوست های مختلف تو سن های متفاوت، شهرهای مختلف و حتی کشورهای دیگه داشتم که همه متعجب میشدن که چطور می تونم از پسِ همه ی این ارتباط ها بر بیام اما .. از دست دادم. اول از همه خودم رو و بعد ب تدریج همه ی اونها رو چون آدم ها به پیوستگی و ارتباط متداوم اعتقاد دارن و من ب خاطر شرایط روحی م هرچند وقت یبار میرفتم خودم رو گور ب گور می کردم.چون نمی تونستم حرف بزنم، واکنش نشون بدم، لبخند، .. هیچی نمی تونستم. تو غار، اون ته، تنها تو تاریکی می نشستم تا دوباره بتونم خودم رو پیدا کنم و جرات بیرون اومدن داشته باشم. تمامِ فیسبوک، تلگرام، لاین، اینستاگرام،وبلاگم تو بلاگفا،.. همه و همه رو دیلیت کردم و از همه دنیا فاصله گرفتم اما قبل رفتن ب همه گفتم بهم فرصت بدید. اگه رفتارم براتون عجیبه بدونید برای خودمم هست اما نمی تونم این نباشم. فرصت بدید و منتظرم بمونید تا مارینا رو پیدا کنم...
وقتی کمی حالم مساعد شد بیرون اومدم و دیگه اونها اونجا نبودند. اندک کسایی که هنوز اون بیرون منتظرم موندند آدم هایی هستند که تا عمر دارم فراموششون نمی کنم.
مدتهاست ک صبح ها قبل از روشن شدن با اضطرابی از ناکجاآباد اومده بیدار میشم و نمی تونم از پسش بر بیام. اونروز صبح از سر استیصال و تلاش برای پرت کردنِ حواسم اومدم بیان و اینجا. نمی خوام بگم دردهات توجه م رو جلب کرد،نه! درد توجه نمیاره، درد میاره و دردم اومد. و جمله بندی هات و طرز نوشتنت خیلی بیشتر و بزرگتر از سن ت بود چون من شاگردهای همسن و بزرگتر از تو و حتی بزرگتر از خودم داشته م و هیچکدوم اینقدر متفاوت نبودن. کشیدی منو سمتت و باعث شدی ب چشم دوستی ک سالهاست می شناسمت بهت نگاه کنم.
منی ک تو دنیای بیرون اونقدر ساکتم ک گاهی بهم میگن صدات یادمون رفته اینجا برات می نویسم چون حس نزدیکی می کنم بهت. ما، شاید دردهای مشترکِ بیرونی نداشته باشیم(دلیلی ک تا الان بدون آدرس دادن اومدم و خواهم اومد چون خجالت می کشم از مقایسه ی اونچه منو آزار میده و اونچه تو رو، کوچکی و بی ارزشی دردهای من ولو اینکه حس کنم همینی که دارم هم خارج از ظرفیتمه و بزرگتر از این اگه بود میبریدم، و اینکه تو این یسال و خورده ای همیشه کامنتای من بسته بوده چون چیزی ندارم ک ارزش وقت کسی رو داشته باشه بخواد بهم چیزی بگه..واسه همین کسی رو دعوت نمی کنم ک بیاد و حس کنه پشتِ درِ قفل شده مونده..)  اما از درون.. برای همه ی ما اون تو خیلی چیزهاست که شکسته شده، ک ترک برداشته، که از گذشته مونده و کج و کوله جوش خورده و زخم هایی ک هنوز باز هستند..
عزیرم، من تا هر وقت ک بخوای اینجا خواهم اومد، به حرفات گوش خواهم داد و دوستت خواهم موند. خواهم اومد تا روزی که بنویسی همه چیز عوض شده، ک نه آزار جسمی میبینی و نه روانی، که دنیا نشونت داده که برای تو هم به اندازه ی کافی جا داره..
راستی، من بیست و هفت ساله م. ده سال این وسط اختلاف هست اما اعداد همیشه ب بازی گرفتند ما رو.. زبان درس میدم و تنها تو اتاقم موسیقی گوش می دم. از آشنایی باهات خوشحالم. سیاوش قمیشی میگه:
طاقت بیار رفیق..
پاسخ:
میدونی ؟! گاهی بعضی چیز ها عجیب دست به دست همدیگه میدن تا بهمت بریزن ، داغونت کنن ، از بین ببرنت ...
باورت میشه الان نزدیک یک هفته است که جز یک وعده ی زورکی در روز ، هیچ چیز نمیتونم بخورم .. هرچی میخورم حالت تهوع شدید روانیم میکنه ..
اگر صبحانه بخورم دیگه نه ناهار نه شام میتونم بخورم و تا شب با تهوع دست و پنجه نرم میکنم تا روز بعد که باز هم از سر ترس از ضعف ، ترس از ضعفی که حتی اگر منتهی به بیهوشی بشه دیگران فکر می کنند عمدی بوده و از سر جلب ترحم و توجهیه که هیچ وقت نبوده و من امروز به نبودنش عادت کردم ...
میدونی
نفرت دارم
نفرت داره تو خونم میجوشه
تو تک تک ثانیه هام 
تو تک تک لحظه هام ...
دوست دارم تو خودم فرو برم و ساعت ها و ساعت ها و ماه ها و ماه ها  به گره هایی فکر کنم که گرهم زده ، کور !
یه زمانی زندگی من میدرخشید ... تمام این اتفاقات زیر پوستش بود و انفجار از وقتی شروع شد که یه شب پدرم ، وقتی که داشتم از پله ها می رفتم پایین تا برم تو اتاق خودم بخوابم صدام کرد و گفت میخوام طلاقش بدم ... قشنگ یادمه ... اون صحنه رو خیلی خوب به خاطر دارم که اشک توی چشم هام جمع شده بود و از پشت نرده ی پله های خونه نگاهش می کردم ... بی وقفه ... 
توی چشم هام اشک حلقه زده بود ،‌پلک نمی زدم تا این حجم اشک با حرکت پلکم نلرزه و بیاد تا روی گونم ... 
دقیقا میفهممت ... دقیقا ...
تفاوتت با من در این بود که تو گوشیت دستت بود و من حتی گوشیم رو هم خاموش کرده بودم تا احدی ، احدی رو طرف خودم نبینم مادامی که داشتم توی خودم غرق میشدم از شدت حرف های ناگفته ...
ببخش که پاسخت دیر شد ... میفهمم انتظار یعنی چه ... اما این مدت ... دیشب از ساعت نه تا ساعت دو یک ریز سر پا بودم ... حالا وقتی پامو میارم بالا کمرم تیر میکشه ...
لاغر نیستم ، نه ...
برعکس ...
مشکلات عصبی منتهی به مشکلات هورمونی شدید درمان نشده ای شد که الان داره ذره ذره جونم رو ، خونم رو میمکه ...
لاغر نیستم و این مدت از بس سرپا ایستادم و خم به ابرو نیاوردم حالا تا شب نفسم نگیره و دست هام کبود نشه و قلبم تیر نکشه ، کسی باور نمیکنه من هم دردی دارم که اون باور هم با اکراهه مادامی که پرستار اورژانس مواخذشون میکنه که هم تب داره ،‌هم کبوده و هم ... چکارش کردین ؟!
آدم ها نامرد هستند ... خیلی نامرد .. اونقدری که اگر روزی تو رو مقابل چشمشون نبینند فراموشت می کنند و اون عده ای هم که به خاطرشون میمونه بخاطر منافعی هست که ازت کسب می کردند و حالا ازش محروم موندند ... این وسط عده ی قلیلی هم هستند که انتظار رو با گوشت و پوست حس می کنند و در به در دنبالتند تا خوب بشی ، تا بیای کنارشون ... تا ... خیلی قلیل .. خیلی ... 
مدت هاست صبح های من با اضطراب شروع شده ... صبحی که شب نمیشه ... اضطراب توام با غمی آکنده از نفرتی اجباری ! 
حواسم رو چیزی پرت نمیکنه که هر مسئله ی کوچکی در اطرافم برای من یک نشانه تلقی میشه ...
 درد توجه نمیاره، درد میاره
درد ، درد میاره .. 
چه خوب گفتی ... 
درد ، درد میاره ...
و درد بی وقفه درد بزرگتری به نام ...
تنها امیدم خداست ، تنها امیدم خدای مهربانی است که بالای سرم تو تک تک جملات و حرفهام داره خودنمایی میکنه ، حرف هایی که هر بار ، بار ها و بارها وحی خدا رو متجلی می کنند در این جمله " خیلی بیشتر و بزرگتر از سن ت بود " نمیدونم تا به حال این حس رو تجربه کردی که بخوای سر به شکر بزاری و دیگه بلند نشی چون اونقدر خودت رو مدیون میدونی و اونقدر ناسپاس میدونی و اون رو اونقدر وهاب و بخشنده و کریم و رحیم میدونی که ... این صفات رو با وجودت حس کردی ؟! فکر نکن من خیلی مقربم ،‌نه ... برعکس ... آدمی که چندین و چند بار بخواد روی حرف معبودش حرف بزنه حکم عاشق رو نداره ... عاشق نه به معشوق نمیگه ! تمام این مدت فقط یک درسی رو خوب فهمیدم و اون این بود ،‌خدا در تمام هستی اش ،یک مارینا بیشتر نداره ، یک ساجده بیشتر نداره ... آره ... اسمم ساجدست ... :)‌
تنها جوابی که میتونستم بدم جوابی بود که خود خدا بر زبان و دهانم انداخته بود که لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم ... که جز او کسی در حدی نیست که به من روسیاه چنین بخششی بکنه .. بی منت .. بی توقع ... 
میدونی ، یه زمانی من فقط مدت کوتاهی ، حدود دو ترم داشتم تا تافلم رو بگیرم ... تو بحث تخصصی ادیان بودم ... اما ... همه چیز عوض شد ... به یکباره همه چیز تغییر کرد ... 
دنیا ، دنیای معلم شاگردیه که شاگرد معلمی هستی که شاگردت بوده و تو معلم شاگردی هستی که معلمت بوده .. همه ی ما چیز هایی برای آموختن ، برای بخشیدن داریم ...
تو این دنیا همه متفاوت هستند چون تمام این دنیا متفاوته که گفتم ، خدا یک مارینا بیشتر نداره و من هم تنها ساجده اش هستم ... 
تفاوت موج میزنه و هم ناهمگونی رنگ هاست که زیبایی پدید آورده ...
فقط باید سعی کرد تفاوت ها رو دید ...
کمی بیشتر باهام آشنا بشی میبینی این حجم نا امیدی با این حرف هایی که میزنم تناقش آشکارای بزرگی است که زندگی اصلا جز تناقض نیست که من هم پارادوکس کوچکی از این صحنه هستم !
یعضی آدم ها رو خدا همینجوری میزاره سر راه آدم تا بهش بگه که تنها نیستی ... شبیه تو آفریدم تا همدم و انیس و مونس هم باشید تا بینتون من تجلی کنم ... 
درد های من هم کوچک و بی ارزشه اما من استاد اغراق هستم ...
گاهی فکر می کنم خیلی بی رحمند اون هایی که میگن بزن به بیخالی !
من هم اینجا ناشناسم چون اگر شناخته میشدم دست هایی بودند که فوج فوج تا روی صورتم می اومدند تا قفل بشند که خفه شو ! خوشی زده زیر دلت ... 
مگر الان نیستند آدم هایی که تا حرف میزنم میگن " شما پولدارا ... " ، " مرفه بی درد ... " غافل از اینکه اون وقتی که میگم حاضری جای من باشی و پول از سر و روت بباره ، چه درد هایی از جلوی چشم هام رد میشن و با هر رد شدن و خودنماییشون جون میگرند ...جون ..
همه فکر میکنند اگر پدرشون مسئولی باشه و مادرشون استاد دانشگاه حتی مشاور دانشگاه های مطرح و برادرشون و .... چه زندگی شیرین و خوبیه اما نه ...
نیست ..
گاهی یه دلخوشی کوچیک چقدر آرزو میشه ..
و خدا هی برات دلخوشی میباره تا فقط بخندی ...
از پس شکرش نمیتونم بر بیام که میون همین ناله ها هم قطره قطره دریا هایی هستند از الطافش ...
ممنونم که اینقدر برام ارزش قائلی و اینقدر برات مهم هستم که ..
ازم ناراحت نشو دوم شخص خطابت میکنم ، چون باهات حس نزدیکی عجیبی می کنم ...
مطمئنم اون روز میرسه
مطمئنم ...
چون هنوز خدایی هست و خواهد بود و خواهد بود و خواهد بود ... 
اما اعداد همیشه ب بازی گرفتند ....
چقدر خوب بود این جمله ...
طاقت بیار تا وقتی با دست های خاکی و خونیت مدال نفر اول رو تو دست بگیری ...
اما
گاهی آدم از فرط تنهایی نمیتونه ... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">