جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

آخرین مطالب

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر نوشتن تنها راهی باشد که برایم باقی گذاشته باشد , از میان دست هایش که گلویم را می فشارد , می نویسم ...
آنقدر می نویسم تا پای همین نوشته ها جان دهم ! هرکه هرچه می خواهد بگوید , فکر کند , به هر که می خواهد بگوید ...
من فقط زنده ام اما مدت هاست مرده ! زندگی کردن را به هر کسی نمی دهند و من هم یکی از همان نداده ها ... بار ها او را در خیالم تکه تکه می کنم , گاهی با چشم هایم او را می درم , او در زلزله زیر آوار مفقود می شود , زیر سیل خفه می شود , در سرما یخ می بندد ... اما هیچ چیز , هیچ چیز لذت تکه تکه کردن بدنش را با چاقوی کند ندارد !
درد بکشد , درد بکشد , درد بکشد ...
شاید یک هزارم دردی که من کشیدم ... 
آنقدر خودش را خوب جلوه داده که کسی باور نمی کند حرف هایم را ... یا مرا دیوانه می گویند و یا خیال پرداز ... آری ... اینگونه مرا بخوانید و بدانید , گرچه صدایم گرفته بس فریاد کشیدم اما زین پس بلند تر داد خواهم زد ... 
گرچه ...
می کشمش ..
با نفرتی که هر شب قطره قطره از چشم هایم می بارد ...
اعدام اگر سزایش باشد به جان می پذیرم ...
خسته شدم از این لبخند های مضحک مسخره و جانم جانم ها و سر تکان دادن هایی که می خواهند نشان دهند به حرفهایت گوش دهند و هیچ چیز از این زندگی جهنمی نمی دانند ... 
می نویسم
می نویسم تا نبینم ...
کاش یک روز می شد , میان گریه هایم یکی روی شانه ام بزند ... بغلم کند ... از این لبخند های مضحک مسخره و سرتکان دادن های سیاه برایم نکند ... فقط به من بگوید برایم بگو و من تا نیمه های شب برای او اشک بریزم .. اشک هایم را پاک کند ... 
...
شب قدر نزدیک است ... چنگ خواهم زد به این ریسمان و چنگ خواهم زد ... 
گر مرگ مرا ندادید , خودم از شما می گیرمش ..
گرچه مدت هاست مرده ام ...
گرچه مدت هاست مرده ام ...
مدت هاست نفرتی در من ریشه دوانیده ...
مدت هاست جانم فریاد می کشد ...
مدت هاست ...
شاید بهشتی که به زیر پای آن زن افتاده خواسته بگوید که چقدر محقر است !
و جهنم در مقابل آن زن تعظیم می کند که زندگی مرا جهنم کرد ...
راست می گویند سرنوشت هر کس دست خود اوست که گر من او را نکشم , در حق خود جفا کرده ام ...
حتی یک لحظه نمی شود تصور کرد لذت درد کشیدنش را ...
او به من آموخت که مادر از بدترین که نه , خودش بدترین صفت دنیاست ...
مادر ها موجودات نفرت انگیزی هستند و من باید سعی کنم , هیچ وقت , هیچ وقت مادر نشوم ...
او به من آموخت مادر ها حاکمان ستم پیشه ای هستند و ما هم زندانیان و نوکران ایشان که به هر کاری باید تن دهیم و حتی اختیار خودمان را هم نداریم
می گویند جهنم هفت در دارد و من ایمان آوردم یکی از آن در ها مخصوص مادر هاست ...
او به من فکر فرار را آموخت 
او آنقدر مرا در این قفس نگاه داشت که گویی دیوانه ی پرواز شدم ...
نفس هایم تند می شود ...
یتیم بودن نعمتی است از نعمت های خدا
کاش نبود
کاش نبودم
ولی حالا که هست
حالا که هستم
خودم باید تلاش کنم
می گویند یا به اندازه ی آرزو هایت تلاش کن و یا به اندازه ی تلاشت آرزو ...
می کشم
او را می کشم ..
جان دادنش را لذت می برم ...
بعد هم خودم ... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۷