جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

آخرین مطالب

جواب میخوام :) !!

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۰۶ ب.ظ

خدا خدا می کردم لال نشم ، خداخدا می کردم از این لال بودنم کم بشه چون میدونم این لال بودن برای من ساجده ای که اینقدر برون گرا هستم که مادرم بهم میگه ولگرد گرا ، خوب نیست . مثل مرگه ... مرگ ... خدا خدا می کردم بتونم حرفمو بزنم ، مادامی که هزاری حرف توی سرم دارن رژه میرن و امشب وقتی زیر سرم بودم فقط از شدت حرف ها فقط بغض می شدم ، اشک می شدم و میباریدم . تو ذهنم هزاری حرف میومد و می رفت . امروز قرار بود تولد خواهرم رو با دوستاش بگیرم و غافلگیرش کنم . از مدت ها قبل برنامش رو ریخته بودم ، دوست هاش رو پیدا کرده بودم و باهاشون هماهنگ کرده بودم ... زیادی دارم محبت می کنم شاید ! اما فکر می کنم او هم کسی رو نداره و تنهاس ، درد داره و داره اذیت میشه شاید مثل من که بارهای سنگین رو دوشمه نه اما کیو جز من داره ؟! اما وسط تولد باز هم حس غم داشتم . فقط دلم می خواست گریه کنم ، فقط دلم می خواست بزنم بیرون . وقتی مهدی اومد دنبالم از ته ته دلم خوشحال شدم . دعوام کردن ، بخاطر حمافت ها و خریت هام دوست خواهرم و خواهرم دعوام کردن ، تحت استرس قرار گرفتم و حالم شروع کرد بد شدن . هیچی نگفتم ... مهدی که اومد دنبالم رفتم باهاش و گفتم منو دم درمانگاه پیاده کن چون میدونستم رفته رفته وقتی داره حالم هی بد میشه یعنی امشب تا صبح جون بدم ! بعنی یه حمله ی شدید ... انگار یکی دستشو گذاشته بود روی راه نفسم ، هی داشت تنگ و تنگ تر می شد ، هی نفس کشیدن سخت تر می شد و درد من بیشتر می شد . پشت سرم شروع کرده بود به سوختن و لب هام رو حس نمی کردم . پیادم کرد و چون باید آب هم می خورم تحت نظر بابا باشه بهش پیام دادم من درمانگاه میرم یه ذره ناخوشم . مهدی اون دست خیابون پیادم کرد . تمام مدت توی خونه آنا که حالم شروع به بد شدن کرد با خودم تو جدال بودم یعنی چی هر شب هر شب درمانگاه ! پریشب فشارت پایین بود و حالت بد شد بهت سرم زدن یعنی چی هر شب دکتری ؟! خوشت میاد ؟! نکنه معتاد دارو هایی شدی که بهت تزریق می کنن از اونور یه صدایی می گفت ولی تو قول دادی ، به خودت به عزیزات که برای حالت اهمیت قایل بشی . حال بدت برات مهم باشه و هروقت حس کردی نمی تونی کنترلش کنی بری دکتر تا اون ها کمکت کنن کنترلش کنی و میدونی امشب تا صبح درد خواهی کشید و نفس نمی تونی بکشی . با خودم گفتم یه فیش می گیرم فقط فشارم رو چک کنم اما دم پذیرش چشم هامو بستم و گفتم تو به حال خوب ساجده قول دادی و یه فیش پزشک عمومی گرفتم . وقتی دیگه حتی نمیتونستم بشینم و دکتر ازم خواست دراز بکشم تا کار هامو بکنه و دارو هام رو بنویسه و برام تزریق کنن . پدرم زنگ زد ، دعوا کرد ، داد و بیداد و من فقط توی درمانگاه تو همون حالت بغض می کردم . داد میزد می گفت درمانگاه چه خبره هر شب هرشب و چون درک نمیکنه حال بد من رو ، حمله پنیک رو ، این حال بد رو ، سوختن پشت سرم ، بی حس شدن لب هام این نفس تنگی و این ضربان ضعیف بالا و فشار پایین رو بهش می گفتم دلم درد می کنه . هر بار که حالم بد میشد و میشه بهش می گم دلم درد می کنه و بعد طی کردن پروسه نبات داغ خوردی مسکن بخور و نیم ساعت بشین و وقتی دارم به حال مرگ میوفتم میگه خودت میدونی و من میرم نزدیک ترین مرکز درمانی . بابا پنیک رو درک نمی کنه ، افسردگی و اضطراب ، فکر مرگی که داره من رو میخوره رو درک نمی کنه و من مجبورم با درد جسمی روش سرپوش بگذارم . همش تو سرم داشتم سرش داد می کشیدم که تو باعثشی ، همش داشتم فریاد می زدم که شماها باعثشین ! تو ! مامان ! همتون ... چرا نمی خواین درک کنین حالم بده ؟! چرا هیچ وقت نفهمیدی وقتی حالم بده حتی وقتی دلم درد می کنه واقعا و حمله پنیک نیست نباید سرم داد بکشی و بهم استرس شدیدتری رو وارد کنی . گفت فردا عصر میبرمت دکتر و قطع کرد و من استرس شدید اینکه به دکتر فردا عصر چی باید بگم ؟! ... تناقض و فکر شدید اینکه هرشب هرشب نمیشه زیر سرم باشی ! نمیشه درمانگاه باشی ! نمیشه حالت بد باشه ... بعد تصمیم موکد اینکه برم خودم رو بستری کنم . اینکه بابامو راضی کنم اینکه دنبال راه های راضی کردنش بگردم تا اون ها من و از بابا دور نگه دارن و بهم برسن و اگه لازمه هر شب هرشب تحت نظر باشم اون ها حواسشون بهم باشه ، لعنت به کشور جهان سوم ... لعنت به انگ بیمار روانی ای که شما روانیش کردین ! تو ذهنم حتی مصمم شدم به دکترم بگم با پدرم حرف بزنه با اینکه شدیدا دلم نمی خواد با هیچ کدوم از خانوادم در ارتباط باشه چون نمی خوام تنها پناهم رو از دست بدم ... حالم بده ، حالم خیلی بده و فقط گریه کردم ... فقط فقط فقط ...

دوست دارم الان به پدرم پیام بدم و هرچی تو دلمه بگم ! بگم من حالم بده از تو توقع دارم درک کنی . تو ذهنم میرم تو بالکن، میرم رو پل ، میرم تو خیابون و فریاد میزنم ! داد میزنم می گم به خدا حالم بده ... به خدا دیگه نمیتونم ...

توی گوشیم به خیلی از مخاطبام پیام دادم . تا فقط با یکی بتونم حرف بزنم . یکی من رو بشنوه ... یکی باهام حرف بزنه ... و توی این جدال با خودم بودم که چرا همیشه من باید پیام بدم ! چرا یک دفعه یک نفرشون حال من رو نمیپرسه ... میدونن حالم بده چرا سراغم نمیان ... چرا فقط بدترم می کنن هم با بودنشون هم با نبودنشون . به عزیزی پیام بدم الان ناراحت من میشه منم که لالم چه کاری ازش برمیاد ! منم که نمیخوام حرف بزنم یا نمی تونم ... نمیدونم ...

آیا من کار درستی کردم اومدم درمانگاه ؟! وقتی پریشب درمانگاه بودم ... مگه حال بد خبر میکنه ؟! نکنه همش تلقین منه ... حرفای مامانم میاد تو سرم که تو میری درمانگاه میگی بهت سرم بزنن تا جلب توجه کنی .. اگرم اینطور باشه حتما یه چیزی کم دارم اما جلب توجه کیو بکنم ؟! ولی فشاری که ازم گرفت چی ؟! ولی ضربانم ، این نفس لعنتی که بالا نمیاد ! این میگرن کوفتی چی ؟! اصلا کیو دارم جلب توجهش رو بکنم ... حالم خیلی بده ... خیلی خیلی و فقط میبارم ... میگه از شدت حرف ، از چشم هات سرازیر میشه ... منم همینم دقیقا ...  

دکتر اومد پیشم گفت اگه حرفی داری در خدمتم ، فکر کنم خیلی چشمام حالش معلوم بود ... از تعریف کردن زندگیم خسته بودم از اینکه آدمای مختلف بدونن و هیچی تغییر نکنه حتی حال من ... اما برام زمان گذاشت ... برام زمان گذاشت و گوشم کرد ... آرووم شدم . سبک شدم ... هنوز به بستری فکر می کردم ، گوشه کناره های ذهنم هنوز اثراتی از فکر مرگ بود اما اومده بودی حالت خوب بشه ! تو به حال خوب ساجده قول داده بودی و از طرفی برنامه درسی جدیم از فردا شروع میشه ، نصف سرمم که رفت و کمی روی پا شدم ، برگشتم به پهلو دراز کشیدم . گفتم امشب اومدی دکتر حالت خوب بشه برای فردا ! فردا قراره شروع کنی بترکونی ... دکتر امشب یه حرفی زد ، گفت فردا روز اعدامت نیست ... چهار صبح قرار نیست اعدام بشی ... راست می گفت ... من چهار صبح قرار نبود اعدام بشم ولی می خواستم ساجده رو اعدام کنم . بکشمش ... با خودم تو جدال بودم ... حرف های پدرم ... همه چی ... الان که دارم می نویسم فکر کنم روند نوشتارم معلوم باشه از ابتداش تا همین الانش ... یه صعودی رو به امید داره و این یعنی با تعریف کردن حالم بهتر شده ... خیلی بهتر شده ... اما درمورد واژه به واژه اش هنوز دارم عذاب می کشم و فکرم درگیره ... خیلی درگیر ...

ممنون که وقت گذاشتین و منو شنیدین ...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۳۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">