جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

آخرین مطالب

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمی نویسم که آرووم بشم ، 

برعکس ! می نویسم تا همیشه تو یادم بمونه تا همیشه ثبت بشه و باشه تا اینجا باشه که هرکس از هر دسته ای هر حرفی زد اینو بکوبن تو صورتش جوری که نفهمه از کجا خورده ، جوری که اسم خودشم یادش بره چه برسه به فکرش راجع به چیزی که اصلا درک و فهمی ازش نداره ! تا یاد بگیره قضاوت کردن به این سادگیام نیست ... 

می نویسم تا همیشه بمونه !

امروز مدرسه نرفتم ، چون دیروز مادرم من رو مجبور کرد به درس نخوندن ! درست میخونین ! نذاشت درس بخونم ! تو زندگی ما چی سر جاشه که این یکی باشه ... 

منو مجبور کرد با پدرم برم بیرون ، از خونه انداختم بیرون ، چادرمو بهم داد و گوشیمو ، بعد در رو بست ، میگه میخوای مثل پریسا ی خاله بشی ؟‍! همون موقع بهش گفتم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ، گفتم بهش که به والله قید همه چیو میزنم ، درسم رو ول می کنم میشینم تو خونه تا وقتی که همینجا بپوسم ... تکلیف من رو روشن کن ! یکی به نعل و یکی به میخ نمیشه ! پریسای خاله چه گناهی کرده بود که همه میزننش تو سر بچه هاشون که ببین اینقدر معدلش تو دانشگاه بالا بوده بی کنکور ارشدشو خوند ! اون وقت تو میزنیش تو سرم که مثل اون نشو !! 

به شوخی گرفت ... هی گفت باشه باشه ! میدونستم زیرش میزنه ، میدونستم مثل حالا منو از خونه پرت میکنه بیرون که من بچه ی درس نخون نمیخوام ! خانمی که معلوم نیست از خودش چند هیچ جلوئه ... دوستی آدم های اطراف من با من ، نمونه ی بارزی از دوستی خاله خرسه اس هرچند که مادر من هیچ وقت بامن دوست نبود که همیشه حس تحکمش ، حس خودبرتر بینی اش ، حس اینکه من مادرتم تو خفه شو ، حس اینکه ... مادر من ..... مادر من تنها حسی که بویی ازش نبرده مادرانگی بوده و بس !

از زمین و زمان حرف خوردن آسون نیست ، اینکه به یه مشاوری اعتماد کنی و حرفهات رو بزنی و اون بهت بگه تو کار خودتو بکن کاری به اونا نداشته باش ، کارت درست درسته و وحی منزل و بعد که مادرت میاد پیشش تو رو جوری بکوبونه که حق نداره رو حرف شما غیر از جانم فدایت بگه ، که با خاک یکسان بشی ...

امروز شروع امتحانات نیم ترم من بود ، برنامم با قدرت جلو رفتن بود ،‌برنامم اصلا درس نخوندن نبود ، اما خب متاسفانه خدای بزرگ و مهربون ما همیشه خودش رو جایی علم میکنه و نشون میده که بگه تو حق برنامه ریزی برای آینده ات رو نداری ! اگر برنامم درس نخوندن بود تا الان جون نمیزاشتم برای نوشتن بیشتر از شش بسته کاغذ کلاسور صدتایی و حرف خوردن که مگه تو ماشین تایپی ! ...

دیشب تا  صبح از استرس امروز خوابم نبرد ، به حدی اضطراب داشتم که حتی نتونستم درس بخونم ... قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بخونم ... نشد ... ساعتمو ساعت سه کوک کردم ... اینقدر غلت زدم و گریه کردم برای امروز که ... بعدم که خوابم برد بیست بار از خواب پریدم ، بیست بار با صدای جیغ خودم از خواب پریدم میون هجمه ی اون همه کابوس ...

مردم اطراف ما جز ادعا هیچ چیز نیستند ، هیچ چیز ...

همین معلم زیست مگه نبود ؟! به خدا قسم خودش اولین نفری بود که من رو چنان تو قبر می کرد که الله اعلم ، که تو چرا درس نخوندی ؟! که این نمره ی دانش آموز من نیست ! که تو اصلا چرا غیبت کردی ! آدم های اطراف ما  ندونسته خیلی کار ها می کنند و خیلی حرفها می زنند که تو از پنج صبح به اون ها فکر کنی و حتی فکرشون اونقدر زمینت بزنه که نتونی از جات بلند بشی ! گذشته ، حال ، آینده ... این دنیا ذره ذره اش عذابه ، درده ، داغه ، جهنم همینجاست ... دیگه چی از این بدتر ؟! زندگی من بی هیچ اغراقی همیشه همینه ! همین بوده و هست ، زندگی من بی هیچ اغراقی جواب پس دادن و مواخذه شدن بخاطر اینه که چرا نوزده و نیم تو ، بیست نبود !!! بعد هم که گله می کنی و واسطه میگیری که دارم خفه میشم تو این شرایط ،‌قیافه ی گربه ی شرک رو به خودشون بگیرن که اصلا من همچین آدمی هستم به نمره های تو گیر بدم !! نه ، عمه ی منه هر روز زنگ میزنه مدرسه و گزارش کار میگیره ، عمه ی منه دیوانه کردتم ، عمه ی منه بهم القا میکنه تو یه پچه پیش دبستانی هستی که روزی بیست و چهار وعده باید با تک تک معلمات و معاونات و مشاورات حرف زد ، این عمه ی منه که وزارت اطلاعات آمریکا رو گذاشته تو جیب بغلش ، این عمه ی منه که تا شماره ی سرایدار مدرسه رو داره که ازش آمار بگیره ، آره عمه ی منه وگرنه ما اصلا از این ژن ها و آدم ها تو خانواده در کل طول تاریخ بشریت نداشتیم و اصلا سابقه نداشته ! ...

کانتکت هامو بالا پایین می کردم ، دریغ از یک نفری که بتونم بهش بگم ،‌در حال احتضارم ! می فهمی ؟! دریغ از یک نفر که بیاد بالای سرم تلقین بخونه ، دریغ از یک نفر ... دونه دونه نشستم به دیلیت کردن ، به دیلیت کانتکت های متوالی ، این همه آدم دور و اطرافم جمع کردم که چی ؟! که وقت مردنم حتی نتونم به یکیشون بگم دارم میمیرم ؟! که حتی ...

اومدم تو اتاق ، در رو از داخل قفل کردم .. از این به بعد من اینجام و دنیای بیرون همون بیرون ... 

چی میدونن از زندگی من تک تک دبیرایی که سر تکون میدن که چرا نود و هفت درصد تو صد درصد نشد ؟! همه از آدم انتظار دارن ، همه ... 

به خدا قسم اینقدری که از من انتظار دارند ، انتظار فرج داشتند ، امام زمان تا الان سی و هفت بار ظهور کرده بودند !

هرچند ، خدا جز برای خراب کردن ما و درد دادن بهمون و سیخ داغ تو حلقمون کردن ، جایی ظاهر نمیشه ! 

نامردیه بگم نمیشه ...

حتما یه جاهایی ظاهر شده که الان همه از آدم انتظار دارن ...

همه میخوان تو اونی بشی که خودشون نشدن ، خودشون نخواستن بشن ...

و خدا هرچی بیشتر عذاب کشیدنتو التماس کردنتو میبینه بیشتر بهت میخنده که آهان ! بکش !!! و  بیشتر دستور میده مرگش رو عقب بندازین ...

و تو هر جایی بخوای دهن باز کنی میکوبن تو دهنت که قرصهاتو خوردی ؟!

نه ...

اون جایی که باید یه ورق قرص میخوردم الان سر و ریخت شماها رو نبینم نخوردم ...

نه تنها به اصطلاح خانواده ی من که متشکل هستند از افرادی منتسب به خانواده که تهش قراره براشون دست بزنن و اون ها بگن : بسم الله الرحمن الرحیم فلانی هستم در نقش نامادری ، فلانی هستم در نقش ناخواهری ، فلانی هستم در نقش ملک الموت ! که همه ی آدم ها مرده پرست هستند ... 

همشون ، بی استثناء ...

و من هم مردم برای همشون ...

من داشتم درسم رو میخوندم 

داشتم کارم رو می کردم

داشتم برای یه رقابت نامردانه و بی رحمانه به اسم کنکور تلاش می کردم

داشتم خودم رو می کشتم زیر فشار و اضطراب های جبران ناپذیر ...

خاله خرسه های دور و برم اینطور خواستند ...

متاسفانه من گیراییم بالا تر از اونیه که با زبون بی زبونی بهم بگن درس نخون و من بگم وای وای من می خونم و اونا تو دلشون به خودشون افتخار کنند که این بچه  ی سرسخت تلاشگر رو من تربیت کردم !

متاسفم برای تک تک آدم ها ...

متاسفم برای تک تک آدم هایی که زمانی با خبر میشن که بوی جنازه ی یکی به مشامشون بخوره ...

متاسفم برای خودم

متاسفم برای خودم که  هیچ  وقت به اندازه ی یک دختر تو سن خودم رفتار نکردم

نگذاشتند رفتار کنم ...

متاسفم برای خریت ها و موندن ها 

متاسفم برای زندگی

برای خونی که الان تو رگهام جربان داره و هنوز روی زمین نریخته

متاسفم برای روحی که از من گرفتند

برای جانی که از من دریغ کردند

و متاسفم برای ...

برای کسی که ....

کسی که این پستی رو که از سر دلتنگی و بی چارگی و بدبختی و بی کسی دارم میزارم روی وبی که هیچ آشنایی آدرسش رو نداره تا بلکه با نظر یه کسی که بی هوا تو وبگردیاش برمیخوره به این وب دلشکسته تا من دل خوش کنم به نظر جدیدی که برام میرسه ولو تبلیغاتی باشه که به این حد از بیچارگی و آوارگی و تنهایی رسیدم و اون میگه خوشی زده زیر دلت !

در وافع متاسفم برای تک تک آدم های دور و اطرافم که در مقابل فهمیدن مسائل به این سادگی استقامت بالایی از خودشون نشون میدن !

متاسفم برای خودم

برای زندگی ای که اسمش زندگی نیست

برای زنده موندنم

برای علایقی که خفه شدند و مردند 

برای برگه هایی که اول کلاسورام زده بودم که به خودم انگیزه بدم

برای هدف هام 

برای رشته ی مورد علاقه ام

برای دانشگاه مورد علاقم 

که همیشه مورد تمسخر دیگران بوده و هست و میدونم که خواهد بود که خواهد بود که خواهد بود ...

متاسفم برای تمام نافهمی ها 

برای تک تک اتفاقاتی که از جلوی چشمم دارن بی اجازه رد میشن و به حدی عذاب آورند که حتی نمیتونم بنویسمشون 

برای تک تک آدم های همراه اون اتفاقات

برای حال

برای گذشته

برای آینده ...

متاسفم برای نامردی های زندگی که هیچ وقت هیچ جایی برای یک دختر هفده ساله نداشت 

متاسفم برای آینه ای که در مقابل نگاه های سنگین من ،‌نشکسته 

متاسفم برای همه چیز

متاسفم برای اونی که با خودش میگه هه ! داره ناز میکنه یکی نازشو بکشه ...

متاسفم برای اونی که ...



چقدر هوا خوبه !

نه ؟!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۳