جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

جایی برای حرف های نگفته !

وقتی حرف هایت را کسی نباشد که بخواند و بشنود و بداند ، این صفحه ی چند اینچی می شود همدمت ! حداقل او دست رویت بلند نمی کند !

آخرین مطالب

و باز و باز و باز

یه حس مزخرف

غم

اندوه

تنهایی

پرخاش

نفرت

و تمام اتفاقات گذشته 

و 

دیگر هیچ !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴

خدایا 

دمت گرم

دمت خیلی گرم

که تو اوج ناله هام

دلخوشی و آرامش برام میباری


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۳

ناظممون اومد جلو 

- مشکلات گاهی خیلی آدم رو اذیت می کنن و عذاب میدن ، مقاومت کن

نفهمیدم چی شده که اینو میگه

مادامی که تو تصورات باطل من تو بی اطلاعی محض باید میبودن ... 

- من میدونم پدرت جدا شده و ...

عجیب بود

کل زندگیمو بهتر از من میدونست

فقط حرفاشو گوش کردم و لال لال شدم و سوال اینکه از کجا میدونید تو دهنم خفه شد

اما فرداش

دلمو زدم به دریا و پرسیدم

- وقتی داشت خانم ایکس با تلفن حرف میزد شنیدم ، از مدرسه خواستم جریانتو بهم بگه ، با پدرت تماس گرفتم ، با مادرت تماس گرفتم


ازت منتفرم

منتنفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

منتفرم

و نمیتونی تصور کنی تا چه حد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۹

نمیدونم چمه از چی ناراحتم و پرخاش میکنم

اما میدونم یه حس بد تومه

یه حس از مخلوط شدن غم و پرخاش و سردرگمی و حقارت 

حسی که داره خفم میکنه

حسی که باعث میشه حرف هایی به زبون بیارم که دست خودم نیست

چون حرف هام تو دست خودم نیستن ، حساب دل هایی هم که شکستم از دستم در رفته ...

کینه و نفرت تو حرف هام بدجوری خودنمایی میکنه مادامی که من یک دخترم و تمام آدم های روی زمین از یک دختر به سن من انتظار ناز و ادا دارند و من فقط نیش میزنم و نیش میزنم و نیش میزنم ...

میگن عقرب وقتی دورش آتیشه ، خودش خودشو نیش میزنه میکشه

پس چرا زهر من به خودم فقط تو جهت بدتر شدنم موثره ؟!

کاش میتونستم بخوابونم زیر گوشم

مثل قدیم ها سرمو بکوبم به دیوار

خودمو بزنم

بکشم

اما ...

اما حالا همون رو هم نمیکنم ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۹

حتی نمیتونی حال الان من رو تصور کنی ...

دائم آرزوی نبودن می کنم

برم یه جای دور

خیلی دور

حتی از خودمم فرار کنم

دائم آرزو میکنم تا درد بکشم

از درد کشیدن و از درد مردن لذت میبرم

چون اجساس می کنم دارم تنبیه میشم

دارم تاوان میدم ...

وجدانم کمی راحت تر میشه

کمی ...

حال الان من واسه ی احدی قابل تصور نیست 

میخوام از آدمایی که دارن ادای دلسوزی در میارن

بخوام بکشن کنار

حتی از آدم هایی که واقعا نگرانمن

برن کنار ...

عقب

عقب 

خیلی عقب

من این روز ها

فقط یک نوار خطر دور خودم کم دارم 

ازم دور شید

از دختری که به حدی رسیده تا سر بچه ی پنج ساله فریاد بزنه دور شید

از دختری که حتی نتونه گریه کنه بپرهیزید ...

خدا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۳

دل خوشی

یعنی

دل خوشی ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۲

دلم میخواد برم یه بلیط سینما رزرو کنم و خودم تنهای تنها برم و بشینم رو صندلی

اون وقت کسی نیست که برای گریه ها و خنده هام مواخذه کنه

و من بی وقفه میبارم و میبارم و میبارم ... 

کاش میشد !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۱

هوالرحمن 



گاهی منتظر یه دل خوشی هستی و خدا هی برات دل خوشی میباره و میباره و میباره ...

نه کوچیک ..

که خیلی بزرگ ...

که بعضی اوقات این دلخوشی های بزرگ به حدی تداوم و جریان دارند که تو میخوای سر به شکر بزاری و حتی سرت رو از سجده بر نداری که عمرت رو هم بدی ذره ای جبران این تجلی و تلالو عشق درست تو وقت تنهاییت و اینکه کسی نیست کنارت حتی برای اذیت کردنت ، نیست .

عجیبه

خیلی عجیبه که موازی این جریان ،‌جریان متقاطعی وجود داره که ما نمی تونیم یا شاید هم نخواستیم که بتونیم نقطه عطفش رو با لحظه لحظه هامون پیدا کنیم ...

جریان سرشار غم ، اندوه ، ناامیدی  ....

یه جریان منفی که با توجه به زوجیتش با جریان مثبت موازیش ، متقاطع نمیشه باهاش ...

شاید هم شده اما ما هنوز پیداش نکردیم و شاید هم پیداش کردیم و انکارش میکنیم تا تو جریان منفی ای غرق بشیم که خودش غرق شده ی این جریان مثبته ... 

گاهی ما خودمون مقصر لحظه هامونیم ، 

این دنیا ، شعله ی بزرگی از هرم آتش ندونم کاری هاییه که ما خودمون نخواستیم تا بدونیمشون ...

ما نفخ شده ی ذاتی هستیم که عالم تر از هر کس به هرچیزیه حتی علم ... 

پس گاهی 

حتی حق شکایتی رو هم نداریم که اون با تموم مهربونی و کرامتش میگه صدام کن ...

" یا سامع الشکایا " 

که میشنوه تک تک حرف هات رو ...

و جواب میده تو جایی که حتی تو حقی رو هم نداری و باز بارش دلخوشی و دلخوشی و دلخوشی هایی که اشک هات رو تو خودشون غرق کنند !

ــــ

#س.شیرین.فرد


به دلم نشست !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۹

و مادر


ظالم ترین فرد عالم


که بزرگترین ظلمش


بچه دار شدنش بود !

همین شرح کوتاه در وصف مقام والای مادر کافی است !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۲

از خودم شاکیم

از خودم خستم

... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۹

خیلی دلم میخواست یکی بکوبونم تو صورت اونی که با قیافه ی پر مدعاش دهنش رو باز میکنه به نصیحت های ندونسته اش که گلم ، عزیزم از فضای مجازی فاصله بگیر ... همینجاست که زندگیت رو خراب کرده !

خیلی دلم میخواست صندلیو تو صورتش خرد کنم که تو چه میفهمی تنها جایی که شاید بتونم کمی بی پروا حرف هام رو بزنم ، بدون ترس از دستی که روم بلند شه ، صدایی که سرم فریاد بکشه ، یواشکی خوندن هایی که منتهی به برداشت های خودشون بشه ، همینجاست ... 

تو چه درکی داری از اینکه تنها جایی که ، تنها پاره نخی که این روز ها بهش وصلم ، همینجاست ..



ــ

+ ضعف شدیدی دارم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۳

میدونی ؟!

مادرم قهر کرده و از خونه رفته ... 

حالا حدود شش ساعتی از نوشتن درد هام به امید کمی آرام شدن می گذره و مادرم هم از خونه رفته ...

هجمه ی تلفن ها و پیامک ها و تهدید هاست روی گوشیم ...

غلط کردی ، غلط کردی هاست

توبیخ کردن هاست

که چرا نرفتی مدرسه هاست 

از خونه پرتت می کنم بیرون هاست 

اما دریغ از یک پیام

که بگه سلام 

خوبی ؟!

فقط دلم خواست حالتو بپرسم و بگم

اگر خواستی صحبت کنی ، همیشه من اینجا هستم

روم حساب کن ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۰

- بیا یه مسابقه بدیم ؟!

- چی ؟!

- میدونم اسهال داری و الان حدود سیزده ساعته که هیچی نخوردی و بدنت به شدت کم آب شده 

- خب

- میدونمم که دست هات به رعشه افتاده از شدت فشار وارده به بدنت

- خب ؟!

- حالت تهوع شدیدی هم داری !

- خب ..

- بیا مسابقه بدیم ، هرکی بیشتر مقاومت کنه و لب به چیزی نزنه تا زودتر از پا بیوفته !

- فکر کنم تنها این بازی باشه که ازش لذت ببرم ، آینه جان ... 



شاید تنها دلیل اینکه روی تو رو نپوشوندم ، همین همدردی هایی باشه که با زل زدن توی چشم هام می کنی !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۶

نمی نویسم که آرووم بشم ، 

برعکس ! می نویسم تا همیشه تو یادم بمونه تا همیشه ثبت بشه و باشه تا اینجا باشه که هرکس از هر دسته ای هر حرفی زد اینو بکوبن تو صورتش جوری که نفهمه از کجا خورده ، جوری که اسم خودشم یادش بره چه برسه به فکرش راجع به چیزی که اصلا درک و فهمی ازش نداره ! تا یاد بگیره قضاوت کردن به این سادگیام نیست ... 

می نویسم تا همیشه بمونه !

امروز مدرسه نرفتم ، چون دیروز مادرم من رو مجبور کرد به درس نخوندن ! درست میخونین ! نذاشت درس بخونم ! تو زندگی ما چی سر جاشه که این یکی باشه ... 

منو مجبور کرد با پدرم برم بیرون ، از خونه انداختم بیرون ، چادرمو بهم داد و گوشیمو ، بعد در رو بست ، میگه میخوای مثل پریسا ی خاله بشی ؟‍! همون موقع بهش گفتم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ، گفتم بهش که به والله قید همه چیو میزنم ، درسم رو ول می کنم میشینم تو خونه تا وقتی که همینجا بپوسم ... تکلیف من رو روشن کن ! یکی به نعل و یکی به میخ نمیشه ! پریسای خاله چه گناهی کرده بود که همه میزننش تو سر بچه هاشون که ببین اینقدر معدلش تو دانشگاه بالا بوده بی کنکور ارشدشو خوند ! اون وقت تو میزنیش تو سرم که مثل اون نشو !! 

به شوخی گرفت ... هی گفت باشه باشه ! میدونستم زیرش میزنه ، میدونستم مثل حالا منو از خونه پرت میکنه بیرون که من بچه ی درس نخون نمیخوام ! خانمی که معلوم نیست از خودش چند هیچ جلوئه ... دوستی آدم های اطراف من با من ، نمونه ی بارزی از دوستی خاله خرسه اس هرچند که مادر من هیچ وقت بامن دوست نبود که همیشه حس تحکمش ، حس خودبرتر بینی اش ، حس اینکه من مادرتم تو خفه شو ، حس اینکه ... مادر من ..... مادر من تنها حسی که بویی ازش نبرده مادرانگی بوده و بس !

از زمین و زمان حرف خوردن آسون نیست ، اینکه به یه مشاوری اعتماد کنی و حرفهات رو بزنی و اون بهت بگه تو کار خودتو بکن کاری به اونا نداشته باش ، کارت درست درسته و وحی منزل و بعد که مادرت میاد پیشش تو رو جوری بکوبونه که حق نداره رو حرف شما غیر از جانم فدایت بگه ، که با خاک یکسان بشی ...

امروز شروع امتحانات نیم ترم من بود ، برنامم با قدرت جلو رفتن بود ،‌برنامم اصلا درس نخوندن نبود ، اما خب متاسفانه خدای بزرگ و مهربون ما همیشه خودش رو جایی علم میکنه و نشون میده که بگه تو حق برنامه ریزی برای آینده ات رو نداری ! اگر برنامم درس نخوندن بود تا الان جون نمیزاشتم برای نوشتن بیشتر از شش بسته کاغذ کلاسور صدتایی و حرف خوردن که مگه تو ماشین تایپی ! ...

دیشب تا  صبح از استرس امروز خوابم نبرد ، به حدی اضطراب داشتم که حتی نتونستم درس بخونم ... قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بخونم ... نشد ... ساعتمو ساعت سه کوک کردم ... اینقدر غلت زدم و گریه کردم برای امروز که ... بعدم که خوابم برد بیست بار از خواب پریدم ، بیست بار با صدای جیغ خودم از خواب پریدم میون هجمه ی اون همه کابوس ...

مردم اطراف ما جز ادعا هیچ چیز نیستند ، هیچ چیز ...

همین معلم زیست مگه نبود ؟! به خدا قسم خودش اولین نفری بود که من رو چنان تو قبر می کرد که الله اعلم ، که تو چرا درس نخوندی ؟! که این نمره ی دانش آموز من نیست ! که تو اصلا چرا غیبت کردی ! آدم های اطراف ما  ندونسته خیلی کار ها می کنند و خیلی حرفها می زنند که تو از پنج صبح به اون ها فکر کنی و حتی فکرشون اونقدر زمینت بزنه که نتونی از جات بلند بشی ! گذشته ، حال ، آینده ... این دنیا ذره ذره اش عذابه ، درده ، داغه ، جهنم همینجاست ... دیگه چی از این بدتر ؟! زندگی من بی هیچ اغراقی همیشه همینه ! همین بوده و هست ، زندگی من بی هیچ اغراقی جواب پس دادن و مواخذه شدن بخاطر اینه که چرا نوزده و نیم تو ، بیست نبود !!! بعد هم که گله می کنی و واسطه میگیری که دارم خفه میشم تو این شرایط ،‌قیافه ی گربه ی شرک رو به خودشون بگیرن که اصلا من همچین آدمی هستم به نمره های تو گیر بدم !! نه ، عمه ی منه هر روز زنگ میزنه مدرسه و گزارش کار میگیره ، عمه ی منه دیوانه کردتم ، عمه ی منه بهم القا میکنه تو یه پچه پیش دبستانی هستی که روزی بیست و چهار وعده باید با تک تک معلمات و معاونات و مشاورات حرف زد ، این عمه ی منه که وزارت اطلاعات آمریکا رو گذاشته تو جیب بغلش ، این عمه ی منه که تا شماره ی سرایدار مدرسه رو داره که ازش آمار بگیره ، آره عمه ی منه وگرنه ما اصلا از این ژن ها و آدم ها تو خانواده در کل طول تاریخ بشریت نداشتیم و اصلا سابقه نداشته ! ...

کانتکت هامو بالا پایین می کردم ، دریغ از یک نفری که بتونم بهش بگم ،‌در حال احتضارم ! می فهمی ؟! دریغ از یک نفر که بیاد بالای سرم تلقین بخونه ، دریغ از یک نفر ... دونه دونه نشستم به دیلیت کردن ، به دیلیت کانتکت های متوالی ، این همه آدم دور و اطرافم جمع کردم که چی ؟! که وقت مردنم حتی نتونم به یکیشون بگم دارم میمیرم ؟! که حتی ...

اومدم تو اتاق ، در رو از داخل قفل کردم .. از این به بعد من اینجام و دنیای بیرون همون بیرون ... 

چی میدونن از زندگی من تک تک دبیرایی که سر تکون میدن که چرا نود و هفت درصد تو صد درصد نشد ؟! همه از آدم انتظار دارن ، همه ... 

به خدا قسم اینقدری که از من انتظار دارند ، انتظار فرج داشتند ، امام زمان تا الان سی و هفت بار ظهور کرده بودند !

هرچند ، خدا جز برای خراب کردن ما و درد دادن بهمون و سیخ داغ تو حلقمون کردن ، جایی ظاهر نمیشه ! 

نامردیه بگم نمیشه ...

حتما یه جاهایی ظاهر شده که الان همه از آدم انتظار دارن ...

همه میخوان تو اونی بشی که خودشون نشدن ، خودشون نخواستن بشن ...

و خدا هرچی بیشتر عذاب کشیدنتو التماس کردنتو میبینه بیشتر بهت میخنده که آهان ! بکش !!! و  بیشتر دستور میده مرگش رو عقب بندازین ...

و تو هر جایی بخوای دهن باز کنی میکوبن تو دهنت که قرصهاتو خوردی ؟!

نه ...

اون جایی که باید یه ورق قرص میخوردم الان سر و ریخت شماها رو نبینم نخوردم ...

نه تنها به اصطلاح خانواده ی من که متشکل هستند از افرادی منتسب به خانواده که تهش قراره براشون دست بزنن و اون ها بگن : بسم الله الرحمن الرحیم فلانی هستم در نقش نامادری ، فلانی هستم در نقش ناخواهری ، فلانی هستم در نقش ملک الموت ! که همه ی آدم ها مرده پرست هستند ... 

همشون ، بی استثناء ...

و من هم مردم برای همشون ...

من داشتم درسم رو میخوندم 

داشتم کارم رو می کردم

داشتم برای یه رقابت نامردانه و بی رحمانه به اسم کنکور تلاش می کردم

داشتم خودم رو می کشتم زیر فشار و اضطراب های جبران ناپذیر ...

خاله خرسه های دور و برم اینطور خواستند ...

متاسفانه من گیراییم بالا تر از اونیه که با زبون بی زبونی بهم بگن درس نخون و من بگم وای وای من می خونم و اونا تو دلشون به خودشون افتخار کنند که این بچه  ی سرسخت تلاشگر رو من تربیت کردم !

متاسفم برای تک تک آدم ها ...

متاسفم برای تک تک آدم هایی که زمانی با خبر میشن که بوی جنازه ی یکی به مشامشون بخوره ...

متاسفم برای خودم

متاسفم برای خودم که  هیچ  وقت به اندازه ی یک دختر تو سن خودم رفتار نکردم

نگذاشتند رفتار کنم ...

متاسفم برای خریت ها و موندن ها 

متاسفم برای زندگی

برای خونی که الان تو رگهام جربان داره و هنوز روی زمین نریخته

متاسفم برای روحی که از من گرفتند

برای جانی که از من دریغ کردند

و متاسفم برای ...

برای کسی که ....

کسی که این پستی رو که از سر دلتنگی و بی چارگی و بدبختی و بی کسی دارم میزارم روی وبی که هیچ آشنایی آدرسش رو نداره تا بلکه با نظر یه کسی که بی هوا تو وبگردیاش برمیخوره به این وب دلشکسته تا من دل خوش کنم به نظر جدیدی که برام میرسه ولو تبلیغاتی باشه که به این حد از بیچارگی و آوارگی و تنهایی رسیدم و اون میگه خوشی زده زیر دلت !

در وافع متاسفم برای تک تک آدم های دور و اطرافم که در مقابل فهمیدن مسائل به این سادگی استقامت بالایی از خودشون نشون میدن !

متاسفم برای خودم

برای زندگی ای که اسمش زندگی نیست

برای زنده موندنم

برای علایقی که خفه شدند و مردند 

برای برگه هایی که اول کلاسورام زده بودم که به خودم انگیزه بدم

برای هدف هام 

برای رشته ی مورد علاقه ام

برای دانشگاه مورد علاقم 

که همیشه مورد تمسخر دیگران بوده و هست و میدونم که خواهد بود که خواهد بود که خواهد بود ...

متاسفم برای تمام نافهمی ها 

برای تک تک اتفاقاتی که از جلوی چشمم دارن بی اجازه رد میشن و به حدی عذاب آورند که حتی نمیتونم بنویسمشون 

برای تک تک آدم های همراه اون اتفاقات

برای حال

برای گذشته

برای آینده ...

متاسفم برای نامردی های زندگی که هیچ وقت هیچ جایی برای یک دختر هفده ساله نداشت 

متاسفم برای آینه ای که در مقابل نگاه های سنگین من ،‌نشکسته 

متاسفم برای همه چیز

متاسفم برای اونی که با خودش میگه هه ! داره ناز میکنه یکی نازشو بکشه ...

متاسفم برای اونی که ...



چقدر هوا خوبه !

نه ؟!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۳

در خونه رو باز می کنی وقتی تو تابستون از مدرسه اومدی ؛

بوی غذا میاد 

مامانت نشسته منتظرت

به داداشت سلام میکنی

جوابتو میده

میپرسن مدرسه چه خبر ؟

میشینی 

سرتو میزاری رو زانوی مامانت ...

شیرینه ؟!

نه ؟!

همتون تجربه کردین ؟!

اما من نه

هیچ وقت

همیشه وقتی رسیدم خونه نه پدری بود که احوالمو بگیره و نه مادری

خودم غذا پختم

محکوم شدم چرا جارو نزدم !

پدرم از ده تیر رفت

زندگی خوبی داره

منم که هر روز که میام خونه باید کتک بخورم از مثلا برادرم

تا حالا به رعشه افتادی ؟

اصلا میدونی لرزیدن بدن اونم برای یه دختر هفده ساله یعنی چی ؟!

نمیدونی

نمی فهمی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۶
اگر نوشتن تنها راهی باشد که برایم باقی گذاشته باشد , از میان دست هایش که گلویم را می فشارد , می نویسم ...
آنقدر می نویسم تا پای همین نوشته ها جان دهم ! هرکه هرچه می خواهد بگوید , فکر کند , به هر که می خواهد بگوید ...
من فقط زنده ام اما مدت هاست مرده ! زندگی کردن را به هر کسی نمی دهند و من هم یکی از همان نداده ها ... بار ها او را در خیالم تکه تکه می کنم , گاهی با چشم هایم او را می درم , او در زلزله زیر آوار مفقود می شود , زیر سیل خفه می شود , در سرما یخ می بندد ... اما هیچ چیز , هیچ چیز لذت تکه تکه کردن بدنش را با چاقوی کند ندارد !
درد بکشد , درد بکشد , درد بکشد ...
شاید یک هزارم دردی که من کشیدم ... 
آنقدر خودش را خوب جلوه داده که کسی باور نمی کند حرف هایم را ... یا مرا دیوانه می گویند و یا خیال پرداز ... آری ... اینگونه مرا بخوانید و بدانید , گرچه صدایم گرفته بس فریاد کشیدم اما زین پس بلند تر داد خواهم زد ... 
گرچه ...
می کشمش ..
با نفرتی که هر شب قطره قطره از چشم هایم می بارد ...
اعدام اگر سزایش باشد به جان می پذیرم ...
خسته شدم از این لبخند های مضحک مسخره و جانم جانم ها و سر تکان دادن هایی که می خواهند نشان دهند به حرفهایت گوش دهند و هیچ چیز از این زندگی جهنمی نمی دانند ... 
می نویسم
می نویسم تا نبینم ...
کاش یک روز می شد , میان گریه هایم یکی روی شانه ام بزند ... بغلم کند ... از این لبخند های مضحک مسخره و سرتکان دادن های سیاه برایم نکند ... فقط به من بگوید برایم بگو و من تا نیمه های شب برای او اشک بریزم .. اشک هایم را پاک کند ... 
...
شب قدر نزدیک است ... چنگ خواهم زد به این ریسمان و چنگ خواهم زد ... 
گر مرگ مرا ندادید , خودم از شما می گیرمش ..
گرچه مدت هاست مرده ام ...
گرچه مدت هاست مرده ام ...
مدت هاست نفرتی در من ریشه دوانیده ...
مدت هاست جانم فریاد می کشد ...
مدت هاست ...
شاید بهشتی که به زیر پای آن زن افتاده خواسته بگوید که چقدر محقر است !
و جهنم در مقابل آن زن تعظیم می کند که زندگی مرا جهنم کرد ...
راست می گویند سرنوشت هر کس دست خود اوست که گر من او را نکشم , در حق خود جفا کرده ام ...
حتی یک لحظه نمی شود تصور کرد لذت درد کشیدنش را ...
او به من آموخت که مادر از بدترین که نه , خودش بدترین صفت دنیاست ...
مادر ها موجودات نفرت انگیزی هستند و من باید سعی کنم , هیچ وقت , هیچ وقت مادر نشوم ...
او به من آموخت مادر ها حاکمان ستم پیشه ای هستند و ما هم زندانیان و نوکران ایشان که به هر کاری باید تن دهیم و حتی اختیار خودمان را هم نداریم
می گویند جهنم هفت در دارد و من ایمان آوردم یکی از آن در ها مخصوص مادر هاست ...
او به من فکر فرار را آموخت 
او آنقدر مرا در این قفس نگاه داشت که گویی دیوانه ی پرواز شدم ...
نفس هایم تند می شود ...
یتیم بودن نعمتی است از نعمت های خدا
کاش نبود
کاش نبودم
ولی حالا که هست
حالا که هستم
خودم باید تلاش کنم
می گویند یا به اندازه ی آرزو هایت تلاش کن و یا به اندازه ی تلاشت آرزو ...
می کشم
او را می کشم ..
جان دادنش را لذت می برم ...
بعد هم خودم ... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۷

دیگه برام تحمل این زندگی ممکن نیست

ده تا

بیست تا

سی تا ...

دلم فقط میخواد

قوطی قرصو باز کنم و

بخورم ...

مهم نیست

چند تا

فقط اینقدری که ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۳

حرفامو به کی بزنم ؟دردمو به کی بگم ؟ جز یه وب که هرکی رد میشه بگه او مای گاد چه قشنگ چی دارم که بتونم باهاش حرف بزنم ؟!بعدم که کپی کنن به اسم خودشون , تو اگه دردایی رو که من کشیدم و می کشیدی که الان اینجا نبودی ! زیر خاک بودی !  دفترامو که میخونن ... حریمی که نداشته و ندارم ... حتی اتاق من قفل نداره نمیتونم تنها باشم , بخوام لباس عوض کنم باید بترسم بابا به کی بگم ؟ به والله هفده سالمه ... شش هفت ماه دیگه میرم تو هجده ... حتما باید مثل اون آشغالی که هر روز دستش رو من بلند میشه و جای دستاش رو تنم میمونه و مجبورم بهش بگم داداش یه سیم کارت یواشکی داشته باشم تا کسی ندونه ؟! حتما باید مثل اون اصلا یونیفرم مدرسه نپوشم و تیشرت های آنچنانی بپوشم و تو این هوا که خر تب میکنه یه سویشرت به چه کلفتی تنم کنم تا کسی نبینه و بعد مدرسه برم سر قرارم با دخترای مردم تا هیچ کس هیچی بهم نگه ؟ همه هم بدونن البته و هیچی نگن که روحیه اش خراب میشه ... همه قربونم برن ؟بتونم برم بیرون ؟ بتونم تنها باشم ؟حتما باید اونو بزنن تو سرم ؟ بعد من به هزار و یک گناه ناکرده متهمم ... یا اون زن معلوم الحالیو که بابام گرفته ... حتما باید همش نامه دادگاه و کوفت و درد و زهر مار ببینم تو خونه حتما باید ...... به خدا نمیتونم میخوام تنها برم بیرون هفده سالمه ... کم نیست ... میخوام تنها خرید کنم ... میخوام اصن تنها برم سینما , فیلمیو که میخوام ببینم , باهاش بخندم , گریه کنم ... چرا ؟ چرا ؟ خدایا چرا ؟ چرا هر روز وسایلمو میگردن ؟ چرا حق ندارم حتی تو اتاقم تنها باشم , میخوام برم کتابخونه عضویت بگیرم تا برم اونجا درس بخونم نه وسط اینجایی که اونی که مثلا مادره صدای تلویزیون رو بزاره رو نود و اصلا گوش نده و بگه کسیم حق نداره دست بزنه بهش ! بابا منم نیاز دارم یکی ازم بپرسه امروز مدرسه چه خبر بود ؟ منم نیاز دارم یکی بهم بگه بیا بریم با هم پارک ... بریم باهم بستنی بخوریم ... حق ندارم خودکاری که دلم میخواد , رنگی که میخوامو بخرم ... من هیچ حقی ندارم حتی حق مردن ... بعد میره به دختر مردم مشاوره میده , با مامان باباش درگیر میشه که این بچه دل شکستس ! من که از اون بدترم ؟! دستم از پنج شنبه جمع شده بود باز نمیشد تا دیروز ... گفتی باید بازیگر بشم گفتم باشه ... میخوام تنها برم بیرون , میخوام برم گلفروشی , میخوام ... حق ندارم یه رژ تو خونه بزنم که از خودم خوشم بیاد , بخاطر علایقم باید بجنکم ... برای یه لاک زدن باید جواب پس بدم .. خسته شدم ... بزارید با خودم باشم ... بزارید با خودم باشم هر روز میشنوم روانی , هر روز احساستمو میخورم که مبادا بخاطر گریه کردنم , خندیدنم , عصبی شدنم احساساتی که همه ی آدما دارن و تو طول روز تجربه اش می کنن جلوی همه بهم نگن قرصاتو خوردی ؟ به والله نمیتونم ... نمیتونم ... نمیتونم .. همش سکوت کن , خفه شو که صبور باش ! دختری ! پدره ! مادره ... ای خدا ... دخترم .. آدمم ... دارم درد میکشم خدای من ... بشین درستو بخون , درس بخون درس بخون دورت کنه ! چجوری ؟! تو طول سال خودمو خفه کنم سر درس خوندن و شب امتحان تا صبح بیدار باشم که بفهمم سوالای کشوری رو بچه ها خریدن ؟! بعد هم که میفهمن و سوالا رو عوض می کنن دبیر میاد سر جلسه و جوابا رو میگه ؟! اه اه اه  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷

دست از سرم بردارین

تو رو هر کسی که میپرستین قسم

به هرچی اعتقاد دارین

تو رو ارواحتون

لعنت به این زندگی که تمومی نداره

لعنت به این اشغال دونی

به این جهنم

لعنت

تا یه ذره میخندی میگن قرصاتو خوردی

تا یه ذره گریه میکنی همین بساط

منم باید مثل اون کثافت ول کنم برم

باید بعد امتحانم برم پی رفیق بازیم

دوست دختر بگیرم


اه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۲

کاش یکی بود که حرفامو میشنید و میتونستم باهاش حرف بزنم

همین ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۷